کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

●بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●فرگرد سیاست ●فرگر د راز●

 مجموعه کتابهای بعد سوم آرمان نامه

بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ

  فرگرد

در روزهای امروزهمواره کلمه ی" سیاست " وسخن درباره ی آن با هزاران ابهام به همراه بوده است وهرگزجواب جامع وکامل نمیتوان برای" سیاست " ارائه داد چراکه سیاست در هزار شکل میتواند باشد .تعاریف سیاست بگونه های مختلفی میتواند صورت گیرد برای مثال: وقتی پای " فلسفه "در میان باشد سیاست معنای خود را دارد .زمانی که پای "منطق " بوسط بیاید , معنا تغییر میکند ,وقتی به "علوم سیاسی" نگاه میکنیم تعاریف دیگری را بخود اختصاص میدهد چون از دیدگاه " دین یا عرفان" بنگریم نیز معنای خود را دارد...
و بواسطه نام " سیاست " میتوان هرچه میخواهی انجام داده ودر برابر سوالِ« چرا ؟»تنها با یک کلام آنرا ختم دهی که: خوب ! سیاست اینگونه ایجاب میکند!!ویا صلاح دراین بود
حال این سیاست چیست وعامل آن چه است ؟ و صلاح چه بود؟ واین صلاح چگونه است ؟
در کل و درنهایت وبه زبانی ساده:کاری که انجام شد از کجا آب میخورد ؟...
پرسش هائی ست که همواره اذهان عمومی دنیا را بخود مشغول کرده است. میگویند سیاستمدارن ،عاقل ترین افراد جامعه هستند! دراین امر شک ندارم چون کسی که به نام سیاستمدار شناخته میشود حتی اگردیگران عام وخاص حرف اورا درک نکند نیز، از "به به وچه چه "گفتن خود نمی کاهند چراکه اعتراف باینکه زبان اورا نمیفهمندوگفتن این جمله که: (من حرف ترا نمیفهمم)! معمولا برای دیگران ساده نیست ! وزمانی هم که کسی این شجاعت را در خود می بیندتا بگوید که من درک نمیکنم !و درزمانی که پاسخ دوم را دریافت کند،کمتر باین اعتراف خواهد کردکه شاید اینراهم نفهمیده است! مبادا که متهم به نادانی گردد.! واینکه در کل ما چه جوابی از یک " سیاستمدار" دریافت میکنیم درهمه جا ی این دنیا بیک گونه است: (او به آنچه جواب میدهد که" سیاست کاری او " حکم میکند که جواب دهد .)! وبگونه ای میگوید که شما کمتر جائی برای مخالفت پیدا خواهی نمود.
* اهل سیاست پاسخگو هستند ! البته تنها به پرسشهایی که دوست دارند ! . * ارد بزرگ *
کافیست نام سیاستمدار بر کسی باشد یابه گونه ای شهرتی داشته باشد تا هرچه اذعان میکند در هر محفلی همگان برایش سرتکان داده بگویند : واقعا عمیق بود! حال چه عمیق بود!!... بماند!که این خود قصه ای ست که سر دراز دارد! بزرگمردی در تاریخ گذشتگان بود که درست بخاطر ندارم فکر میکنم :" ابراهام لینکن " بود ویا...اما میگفت: بسیاری از آنان که به جائی میرسند دیگر زحمت آموختن ,بیشتر را بخود نمیدهند , چراکه از آن پس هرچه بگویند ,اعم از دانا ونادان به دیده ی جان گفته های اورا می پذیرد.
بگذارید اشاره ساده تری بکنیم ومثال ساده تری را عنوان کنم: بسیار ساده... وقتی خواننده ای با صدا وترانه ای به شهرت میرسد پس از آن هرچه بخواند بدلیل علاقه ای که علاقمندان باو دارند"کاست یا سی دی" اوفروش خواهد رفت حتی اگر تا دیروز اصیل میخواندویکدفعه سبک بندری بخواند وبندری برقصد!و آنگاه میگویند: ایشان بسیار تنوع طلب هستند و به همه ی سبکها علاقمند !شاعری چون به شهرت رسید حتی اگر بگوید :آه ...من ماست را در غم دل سیاه می بینم! نمیگویند خانوم ویا آقای مومن* ماست که سفید است!!
چون براحتی میگوید : دیده ی شاعرانه ی من, درغم آنرا سیاه میدید, که اینگونه سرودم!
وکسی هم سخنی نمیتواند بگوید مگر اینکه بالاخره درجائی آشکار گردد که این شخص آنقدرها که ادعایش میشود عمقی ندارد که توان دیدنش، برمنو شما نباشد!
ودرهمین میان سیاستمدار نیز در سیاست خود هرگونه تفسیری راانجام دهد , بر اساس آنکه اورا " عقل سیاسی " میدانندبرای او, هم خود وهم حتی دیگران نیز ,دلایل موجه پیدا خواهند نمود!وشاید گاه خود اونیز درد دل خود هم ،درک نکرده باشدکه این که گفته ای که این بار یا زمانی گفت , چرا وبه چه دلیلی بوده است, که گفت! اما همینقدر که دیگران به تائید ش برخیزند کافیست تا هزاران
تفسیری بر این گفته "نغز وعمیق" پیدا کرده وهزاران تفسیری نوشته وگفته شود.
سخن براین نیست که سیاستمدار یعنی کودن!خیر سیاستمدار آنقدر سیاست دارد که توانسته سیاستمدار بشودوآنقدر هشیار هست که بتواند با سخنان خود جمعی را برای ساعتها درفکر فروبرده تا دیگران" فقط دریابند چه میخواست بگوید"!
وتاسف دراین است که بسیار نیستند , کسانی که شهامت اقرا ر این را داشته باشند
که بگویند: من نفهمیدم! یا دلیلش چیست؟ ویا " این وآن سخن "از اساس ممکن است غلط باشد.!
ما در درجامعه خود اگر بنگریم , نگه داشتن حرمت بزرگتریکی از قوانین وفرهنگها وسنن ماست .بر اساس همین کافیست بدانیم که وقتی بزرگی سخن میگویدزبان بدهن گرفته درست وغلط ، پذیرای آن باشیم ،مبادا حرمتی شکسته گردد.
*دراین باب درکتاب واژه های خود نیز بسیار نوشته ام و اما :*هدف بی حرمتی به مقام بزرگتر نیست* وتوضیحات بیشتر را نیز در کتاب واژه هایم داده ام.
وحال اینکه "سیاست تنها به دولت وکشور" نیست کهدر زندگی هم" نوع ِ سیاستی" که انسان بکار میبرد ,میتواند خود وخانواده وجامعه ای رابه عرش سعادت برده یا به قعرنابودی ببرد. اما چه در سیاست یک خانه چه درسیاست یک کشورباید دید که این سیاست بر چه اساسی استوار است
و مبنای این سیاست بر چه پایه ای استوار گشته است,وآ یا آ نکه در این راستا,مسئول و حکم ِ گرداننده ی - خانه - خانواده -محل کار و..را دارد,براستی در مقامی هست که توانائی انجام اینکار را داشته باشد یا خیر.ودراین سیاست تا چه حد افکار دیگر اعضای این جمع بکار گرفته میشود.زمانی که سیاست درخانه وزندگی تنها بر اساس این باشدکه شخص آنچه را صلاح میداند انجام دهد ودراین میان همفکری ویا نظر دیگران شرطی موثر باشد میتوان گفت که :
سیاست بگونه ای عادلانه در حال اجراست:
* مهم ترین رازهای نهان سیاست بازان ،چیزی جز پیگیری اندیشه مردم کوچه و بازار نیست . ارد بزرگ *
___او اینگونه نبود!___
او اینگونه نبود...نه ...!
قصه گوی هزارباره ی
تسلیم های بی نصیب ...
تسلیم، ختم رفتن !
و در بیراهه ها ..در پی هیچ گشتنی ...
در آینه , خود نگریستن
درخود باختن ِخویش
در لحظه های سرگردان
در گویائیه :باشد !همین است که هست !
نه... او این نبود ...
که میدانست اینگونه نباید بود!

او میدانست ...در بیراهه های رفتن نیز
باز میشد , به راهی رسید!
اگر به چنگال مسخ کننده نا امیدی ...تن نمی بخشید

و او اینگونه نبود...نه... او اینگونه نبود!
تسلیم ... در چشمانِ همیشه در جستجوی او
مفهوم گنگ گم شدن بود... در جنگل مخوف تاریکی.
اما او اینگونه نبود!
خصم غمباره زندگی ... گاه به بیراهه اش میکشید
او اما تسلیم نمیشناخت
تا باور کند :همین را که هست!
او نمیخواست: همین ... همین باشد!

نه از آنرو که از لج زندگی
در پی جوابی باشد! نه!
او در غرور همیشگیه: (من باید ها)..
تسلیم را به خنده وامیداشت .

وباید های درون او...فرصتش نمی بخشید...
تا آرا م گیرد در پناه سایه های راحتی...

او اینگونه نبود

حتی در فصل ،گاه بگاه نشستن ها
نیز...قلم را برقص اندیشه هائی وامیداشت!
که نمیخواستند آرام بگیرند ...
در میانه روحی ...که تسلیم را برابر مرگ
برادر خود باختگی میدانست!
ومیرفت حتی در نشسته بودن ها...
وجستجو داشت
حتی در بیقراری پاهائی که...
گاه می بایست آرام میگرفت
یا در نگاهی که میبایست
چندی نیز به خواب تن میداد!
واو اینگونه نبود!

آرامش وخواب ... نه آنکه حق او نباشد
در وقت او نمی گنجید!

آخر حتی در شب نیز بسیار بود..
آنچه می بایست جستجو میکرد!

و او... نه یک ستاره ی ثابت در آسمان
نه ماه ..و نهخورشید نه حتی...
خورشیدِ او بود
که یا برجای بماند یا دور خویش و دیگری بگردد!
او خیلی کوچکتر از اینها...
او تنها... یک پرنده مهاجر بود
حتی فصل کوچ نمیشناخت !

برای او رفتن
معنائی.. جز رفتن نداشت
وماندن کلامی جزایستادن وثابت شدن نمیگفت!
او بیهوده گی نشستن بر نیمکت پارک راهم ...
آنگونه رنگ میبخشید
که پیرامونش پر میشد ...
از سخنوران ناآشناوخود آشنایش میشد ...
هر آنکه را در نگاه گریزان(چه کنم ها )میدید!
او نمیتوانست بی تفاوت باشد
و سرد یا مغرور وخود بین!!!
آخر او اینگونه نبوداینگونه نبود!!
پنجشنبه 22/9/1386
___ فرزانه شیدا - ف .شیدا___
... و سیاستمد اری که براستی خواهان جلب مردم ,بگونه ای مثبت باشد مسلما افکار عمومی واندیشه های جمعی را ملاک اعمال خود قرار میدهد وبااینکه گاه سیاستی ایجاب میکند, که نمیتوان تمامی خواسته ها را جوابگو شد.اما آنگاه اساس کار بر رای بیشترین
اعضا , صادر میگردد , که چه در جامعه کوچک خانواده چه اجتماع زمانی که شکل انجام وظیفه باین طریق باشد آن خانه وآن کشور از یک سیاست "سوسیال دموکرات" است
بمعنای برابری یکسان مردم (عام وخاص) چه در جامعه چه با سیاستمدارو همچنین بکار گیری اندیشه مردمی ، که ما آن را " دموکراسی " مینامیم.
*آدمهای پلیدی هستند که با زمان سنجی مناسب ، از نگرانی های همگانی بهره می برند و خود را یک شبه رهایی بخش مردم می خوانند . ارد بزرگ
____تا چه پیش آید؟___
خزان بر باغ قلبم سایه افکنده
به صد خواری
نمیدانم چه پیش آید؟
نمی خواهد ببارد آسمان یک قطره
رویای بهاری!
گو چه پیش آید؟!
نگارم رفت ودل افتاده آخر،
درغم وزاری
بگوآخرچه پیش آید؟
بهارم سر شد اندر، ناله برگ دلم،
دربیقراری
تا چه پیش آید؟!
بدنبال رهی آواره ام
درکوچه ی شب زنده داری
هر چه پیش آید!!
شکستم هر دمی
در خلوت شبهای تاریکم
به تاری
تا چه پیش آید؟!
شدم خاکسترعشقی،
نشسته در دَم وُ دود و غباری
گو چه پیش آید؟!
در این غمها شد ,این دل هم زخود ...
حتی فراری
تا چه پیش آید؟!! ....
ولی بس باشد این دیگر، ببینم سینه را،
در سوگواری
هر چه پیش آید!!
رهانم سینه را ... زین پس دگر
زین بیقراری
تا چه پیش آید!

رهم این د یده را
از سوزش ِچشم انتظاری
هر چه پیش آید!! ....
دهم زین پس به امیدی، به قلبم
باز دلداری
چه پیش آید!!؟

به اشکم میدهم ,امید دل را،
آبیاری
هر چه پیش آید!!
گلی می رویم.... اندر گلشن ِ
امیدواری‌
تا چه پیش آید!!

هرآن آید مرا
در حسرت ِهر لحظه اینسان،
جانسپاری
وه چه خوش آید !
نگه دارم دلم را از برایش
* یادگاری *تا چه پیش آید!!!
شانزدهم-اسفند ۱۳۶۶*
ــــ‌ فرزانه شیدا - ف .شیداــــــ
* * کوشش های سیاسی برای جوانان ، مردابی مرگبار است . * ارد بزرگ *
¤ تمدن ...تقدیر....عشق...زندگی...!!! ¤
از این واژه ی بی معنای بودن,
سخت دلگیرم!!
و آن اندیشه های تلخ مغزم را
به سان یک کبوتر
بر فراز عالم هستی
چه غمگین میدهم
پـرواز
و می بینم که انسان این همان
پـس مانده ی تاریخ ,
به اسم پو چ و خیالیِ تمدن ,
سخـت می بالد !!
و چون آن عنکبوت پیر
به تار چسب آگین تمدن ..
وه چـه می چسـبـد
و مـغـرور اســت!!!
ولـی غـافل ز اینکه ...
بـاز هـم در دام افـسونی
گرفتـار اسـت...
و پـای رفـتنش درگیـر
زنـجـیر اســت !!
و درچنگال خون آلـود...
قـرنی ظـالم و وحشـی
چـه زخمی و به خون خفته
پـریشان مـی شود روحـش !
و آن تـک واژه ی شیـریـن ..
ولـی خـالی تـر از خالـی
چـو آن زالـو ی خـون آلـود
بـه نـام
بـاابُهـت تـمدن
خـون انـسان را
چـه بیرون مـی کـشد
از جــان!
و زنجـیر نگـون بـختـی
بپـای خسـته ی انســان
همـی بنـدد !!!
و قلـب خـستـه ی انـسان ...
کـه دارد در هـر آن گوشـه
هــزاران آرزو پنهان !
بناگـه درهـمان
چـنگال خون آلوده ی تقدیـر
و یــا قـسمت !!
و یـاغـرق ِ هـمان
واژه ی شیرین تمـدن نیز!
چــه آســان
زندگـی بازد!!
و انــسان
بـا دلی افسرده و غـمگین
و غـافـل از هـمه...
بـازی رنـگارنـگ
این دنــیا ,
درون سـینـه آن ویــران ســـرای دل
چـه آسـان مـقـدم هـر آرزوئـــی را
عـزیز و محتـرم دارد!!!

ولی در یکدم خالی ...
دم غـفلـت
همه امید و عـشق و
هـستی انسـان
چو یک دیوار پوسـیده
فـروریـزد
میان دیدگان خسته و حیران
ودیگر بار ویرانی سـت !...
بدانگونه
که گوئی هیچ امـیدی..
درون سینـه ی افـسرده ی مـا...
جا نـشد هـرگـز !
و لبهای خمـوش ما
از آن پـس
شـعرِ تلخ نامرادی را...
درون خــود فـروریـزد!
وآن انبار عشق و آرزو ،
آن دل
بیـکباره شــود
انـبار ناکامـی‌!!
چــه آســان میـشود
خـامـوش
لـهیـب شــعلـه هـای
آتـش عشــقی
و سـر خورده غـروری
در غـم و تـشویش !!
چــه آسـان
میشـود ناـود
بـه لبها خـنده ی
پر شـور هـر شـادی
بـه داغِ قطره های
اشـک ناکامی!
ز سـوز انـدرون ِ
یـک نـگاه ِ خـسته از بودن،
چه آسـان مـی خـراشـد ,
سـینه را،خـاموش !!
....
و آن انسان ِدل مSرده ...
بـه اوج یـک تـمدن
لیک پوشالی
ز عشـقی مرده در
دنیای رنگارنگ
که آنرا ،، زندگی ،،
نامـند
چه آسـان جـان دهـد
در اوج نـاکامـی
بنام هستـی و عــشق
و تمدن نیز!!
...
وآه... افـسوس...
چـه آسان میشود
خــامــوش
دلــی در (
( قــرن تـنهائــی)!
و صد افــسوس
که سـر سـخـتانـه انـسان
فخـر هـا دارد ...
بـدنیائـی که در آن
بـا نـقاب ِخیـر خـواهی های
پـر تزویر

(صلــیب ســرخ)!!...
و یا با نام آزادیِ ِانسانی
حـقوقِ هـر بـشر
(این آدم از یـاد رفـته
در کف دوران)!!!
تـمدن را چـو زنـجیـری
بـپای هـر کـه
راهی شـد بـراه حــق...
دوبـاره ســخت مـی بندد!
و نـادان قلــب ما...
اینگـونـه پنـدارد,
کــه ایــن زنــجـیر
بـنام زنــدگـانـی ،
سـمبـل پـیونـد ویــاری هاست!!...
میـان او ودیگـر راهیان جـستجو گر
در پــی یـک صــلح جــاویــدان..
بیـاری تــمام مـردم دنیــا
کــه در آرامــش و صلــحی
هــمیشــه جـاودان بـاشیم!!!..
.....
نمیدانم چرا همواره جنگ است
و ز آرامـش,
نمی یابـم نشانی
در جـهان صـلح ؟!!

ولیکن در درون
در یک سـکـوت تلـخ
لیـک وحـشتنـا ک!
گهی در سینـه گه در ذهـن
کـلامـی میشـود تکـرار :
هـمه اینها فقط تـزویـر زیبا ئیـست

کـه هـرگز جـاودانی نیسـت!!!
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت !!!

از این واژه ی بـی مـعنـای بـودن
؛؛؛سخت ؛؛؛ دلگیـرم !!!
۱۳۶۳-۱-۲۲دوشنبه
ــ* فرزانه شیدا/ـــــــ
● پایان فرگرد سیاست ● قلم : فرزانه شیدا  fsheida

سیاست  

 ●کلید رازهای بزرگ ، در ژرفای کمی نیست . ارد بزرگ 

 مجموعه کتابهای بعد سوم آرمان نامه

بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ

  فرگرد  راز

 شاید پس کار خویستن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن

 ● * گلستان سعدی 

درزندگی آدمی انقدراسرارها و رازها و شگفتی های زیبا وجالب اما  حل نشده وجود دارد  که انسان هرگاه بر هریک از آنان دست یافته ورمز وراز آنرا می گشاید ،از بازگشائی هر یک دچار شوق وشعفی بی مانند میشود .در کل آدمی  نسبت به اینکه چیستانی را بگشاید وپی به چیزی ببرد همواره دچار یک کنجکاوی ذاتی ست بمانند اینکه این حس واین درخواست درونی نیز یکی  دیگر از داده ها ونعمات خداوند به بشر باشد که بوسیله ی آن توان ،اینرا پیدا نماید که مشکلات زندگی خود را  حل نمیاید کمااینکه اگر این حس  کنجکاوی درنهاد آدمی وجود نداشت ,هرگز کسی به کشف واختراع ومطالعه ویادگیری در هیچ رشته وزمینه وعلمی  نمیپرداخت ودنیا همیشه در همان عصر هجر  باقی مانده و بسیاری ازامکانات امروز که بر اثر کنجکاوی مخترعین ،مکتشفین وآثار نویسندگان وشاعران برجای مانده وهمچنان نیز  یارو یاور بشریت نمیشد وچه بسیار چیزها میتوانست ادامه دارد ,درحالت رکون وثبوت برجا مانده آدمی حتی در اندیشه وذهن نیز  پیشرفتی نمیکرد ومعتقدم این حس کنجکاوی وبدنبال جواب بودن ها َ،این جستجوی دائمی بشریت برای یافتن دلایل وعلت ومعلول ها تماما خواست خداوندگار بوده است که درنهاد ومغز ودرون  آدمی به ودیعه نهاده شده است تا انسان  به کمک آن توانائی اینرا بیآبد که خودر را درعرصه ی زندگی  پیشرفت داده به رشد معنوی ومغزی ودرنهایت مادی برسد .شاید در نوشته های من تا بحال باین نکته پی برده باشید که مادیات برای من  در درجه ی آخر اهمیت در زندگی وجود دارد ودرکل به هرآنچه  فانی ست  آنقدرها دل نمیبندم که از کف دادنش باعث اندوهم گردد واین درباب مادیات برای من بعنوان قانونی محسوب میشود که به قولی به گفته یکی از بزرگان : سنگینی کیف پول انسانی," درجه دانش "اورا نشان نمیدهد که درون پرعمق ومیزان وسنگینی دانش ودانائی اوست ,که ارزشمند است. وخود من نیزچون گفته ی همین بزرگان , انسان را ازروی کلفتی وسنگینی  اندازه کیف پولش ارج نمیدهم  بلکه به  وسعت روح وسنگینی معنوی درون وعمق وهمچنین  محکم بودن  وضخامت  طناب  اندیشه وافکار وایمان و صداقت اوست که مرا جذب کسی کرده وتوجه مرا جلب نموده ویا دوستش میدارم ودرکل در  طول زندگی خود همواره در میان انسانها بدنبال افرادی بوده ام که شناخت وخواندن وآشنا شدن با آنها  در زندگی خودم اثری مثبت ,از لحاظ احساسی وفکری وذهنی ,داشته است وهمواره نیز درجستجوی افکار ناب هستم  وبااینکه تعداد بیشماری ,دوست و آشنا را از انواع اخلاقیات تا انواع فرهنگ ها در پیرامون خود داشته ومیشناسم را میشناسم و با هریک نیز بگونه وبه روش خود او رفتار میکنم اما در انتخاب دوست صمیمی همواره ضوابطی را برای خود دارم که چنانچه با قانون من جور نیاید دیگر تمایلی به ادامه دوستی ,آنهم به شکل صمیمت را نخواهم داشت وشاید در حاشیه اورا بعنوان دوستی برای خود حفظ کنم ,اما پایه های دوستی خود را بااو هیچوقت عمیق تر نخواهم کرد, بخصوص اگر  احساس کنم که دنیای او بیش از اندازه با دنیای من متفاوت است, حال اینکه در زندگی انسان نیز هم همانند طبیعت و رازهای افرینش و هستی بسیار " رازها " نهفته است که آدمی لزومی در تکرار آن برای دیگری نمی بیند ومعمولا علت آن این است که  برخلاف اسرار زمین وزمان که باز گشائی آن برای هر انسانی سرشار  ازهیجان وهمراه با شور وشوق وشعف است در رازهای آدمی معمولا اندوه وغمی نهفته است که همین باعث گردیده است  که آن را اسرار خود یا راز خویش کرده از بازگوئی آن در بین مردم خودداری کند  ودرعین حال از دیر باز گفته اند راز تو اگر براستی راز است با دیگری مگو ! چرا که از زمانی که انرا بدیگری بازگفتی دیگر نامش راز نیست بلکه خیر, برملا شده وآشکار شدن است ,که شخص شنونده ی " راز تو" نیز هرکاری که  بخواهد ,میتواند  با آن"راز " بکند میتواند انرا با همگان در میان بگذارد یا میتواند بگوش صمیمی ترین دوست خود برساند واو نیز بدیگری وآن دومی به سومی وسومی.... وچون جارچیان قدیم اگرچه نه با شیپوری در میانه ی میدانی اعلام خبر و رازگشائی شما ومن تنها بااین جمله  که: بتو میگویم به کسی نگو !..همین جمله در تکرار وتکرار وتکرار از شخصی به شخص دیگر رسیده واخر خواجه حافظ شیرازی هم نمیدانم چرا در مثل میگویند که تنها او خبر ندارد که او خود کاشف اسرار است وخودمان به سراغ او رفته تازه ازاومیخواهیم  رازها را بگشاید درنتیجه آنوقت راز ما راهم تمام دنیا هم حافظ شیرازی پیش از برملا شدن هم خداوند پیش از بر لب آوردن میدانست ومیداند وشما نیز کلاهتان پس معرکه  است که به کسی هرچند  وهرچقدر در نگاه شما بااعتبار, اعتماد کردید وبااینکه میگویند: هیچ رازی در پس پرده نمیماند وهیچگاه آفتاب در پشت ابر باقی نمانده سرانجام همه چیز روشن میشود ،اما بسیارند رازهائی که ادمی میداند وتا پای مرگ چه راز خود باشد  چه راز دیگری بر لب نیآورده و آنرا آشکار نمیکند چراکه در کنار همه  این ضرب المثلها وتمثیل ها این را نیز آموخته ایم که  میگوید : "دروغ مصلحت آمیز بّه از راست فتنه انگیز" واین هزاران معنائی دارد که بد نیست به آن نیز بپردازیم"گاه یک راز دردیست در درون فردی انقدررازی که باز گشودن آ  وبرلب آوردن آن حتی برای دیگری بحدی رنج آر وتاثر انگیز است ،که شاید سالها طول بکشد تا کسی به کسی اعتماد کرده برای تسکین  درون خود آنرا با دیگری بگوید .درنتیجه هرآنچه پیش آید, بازاین راز باید در صندوقچه ی دل  شنونده ی آن ,  تاابد باقی بماند وبا  او نیز خاک شود شاید که برملا کردن آن هم باعث این گردد  که شخصی که راز خود را بر زبان آورده است , مبادا براو انقدر مهم بوده باشد که  از سر اندوه وغم دق کرده واز شدت ناراحتی  برملا شدن راز خود  دچار بیماری  یا حتی از شدت تاثرو یا شاید آبروئی  که از او رفته است دق کرده وبا مرگ او "شخص برملا کننده راز" ,عمری  زندگی با عذاب وجدان را  برای خویش باقی بگذارد بااینکه بر ملا کردن آن انقدر به زندگی او صدمه وارد سازد که برای همیشه وابد آرامشویا قدرت هستی یا قوای  بدنی خویش را ازکف داده  وبرای همیشه زندگی او ازهم بپاشد ویا اینکه  حتی براساس آن دشمنانی نیز پیدا کند ازاینرو ست که در هر شرایطی اگر رازی را میدانید , و میدانید که روشدن وآشکار شدن آن آشوب برانگیز یا بسیار غم انگیز ودردآور برای شخص بازگو کننده است , در هر شرایط تلخی هم که قرار گرفتیدوهرنوع فشاری که برشما میاید همه را تحمل نموده از گویائی  دوباره  ی آن بپرهیزید چرا که ویران کردن زندگی وروح کسی انقدر گناه بزرگیست  که اگر وجدان خود شما بر شما غلبه نکند دنیا وکائنات از آن  نخواهد گذشت ومن معتقدم  که آزار هر انسانی , به هر دلیل چه راز او باشد چه آزاری معنوی ومادی ,از دیدگاه خداوند هرگز بخشیدنی نیست , چراکه خداوند نیز با تمامی رحمت بااینکه دَ ر

 توبه را نیز بر دیگران  همیشه گشوده میدارد ,اما چیزهائی هست که حتی خداوند با توبه شما نیز از شما رنجیده باقی بماند کمااینکه درتمامی دین ها وهمچنین در قرآن نیز دگر شده وآیه های بسیاریست که میگوید :_* گناهکار ترین انسان , انسانیست  که راز دیگری را برملا میسازد  

_* آنکس که با اشکار کردن رازی, زندگانی کسی را به اشوب میکشد در دیدگاه پروردگار مخوف ترین وگناهکار ترین کافر است درد و راز خودرا با آ ب بگو، با چاه بگو ،با دریا بگو، با کوه بگو ،به سنگ بگو  اما  هرگز به «انسان» مگو ! ●

___  «   آب رونده   (رود جاری)» ____:

بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی   درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!
 ...

بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
ولی زین« ره », نبرده ره بـجائی
...
به   من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن  بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده
...
تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو ,  ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی,  زمانی
...
چنین  گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان
...
 چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو  در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
....
نشستم  بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
....

بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِ افسرده , جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!
همی گفتم براو از سینه ی ریش
...
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم ,  چه آید عاقبت پیش!؟

به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!

لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم

نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
...

نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
...

اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش
  ...

نگه  کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز

زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری

که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
!
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
....
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )
...
نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *

¤ فــرزانه شـــیدا شنبه دیماه 1362  ¤

  

 ●حضرت علی (ع) میفرمایند:  آنچه را برو خود نمی پسندی بردیگران مپسند.  

 همیشه درتمام زندگی درهرقدمی که بر میداریم  می بایست این جمله را در خاطرخویش زنده بداریم وزیر لب  انرا بر خود بخواینم وبخوانیم تا هرگز فراموش نکنیم که در هرزمانی , هر روزی در هر لظه ای با هر اتفاقی در هر پیشامدی خوب وبد با هر انسانی   همواره هرچه میگوئیم هرچه می کنیم هرچه انجام میدهیم  ,آنگونه باشد که وقتی باخود فکر میکنیم: اگر همین که شد همینکه شنیدم همین که گفتم  همنیکه دیدم باخود من میشد بخودمن گفته میشد بر سرمن می آمد چگونه احساسی داشتم اگر فقط درتمامی زندگی خود همه چیز را هم فراموش کنیم .اما باین یک جمله اعتقاد داشته باشیم هرگز باعث آزار ودرد انسانی در زندگی خود نخواهیم بود هرگز انسان بدی  نخواهیم بود هرگز خاطرهی بدی بر قلبی نخواهیم شد هرگز به بدی یاد نخواهیم شد که همین کافیست تا بعنوان یک انسان در قبال خلقت در عرج وارزش نهادن  بر انسانیت انسانی خوب باشیم وعزیز در نزد خداوند در نتیجه هرآنچه در زندگی ما اتفاق بیافتد اگر باهمین باور همین اعتقاد  به همه چیز بنگریم هرگز حتی معنای شکست را نیز نه بدانگونه که دیگران احساس خواهند کرد  حس خواهیم پنمود در قلب من  این جمله یعنی زیباترین عمیق ترین پرمعنا ترین باارزش ترین  بهترین گویا ترین  و انسانی ترین کلام وجمله ایست که میبایست آنرا طلا گرفته  بر سرخانه ی دل ووخانه روح وخانه زمینی خویش بیآویزیم وشعی کنیم  فقط همین باشم  کسی که  اگر چیزی را برخود  نمیپسندد رضا نیست بر دیگری نیز آنرا دیده یا اعمال دارد سعادت چیزیست که وقتی احساس میکنی  که قلبت را اسوده  کنی از : 1/ خشم های زمینی   

2/ کینه های انسانی  

3/ حسادتهای بی معنای خام ازسر نادانی   

4/خشم گرفتن بر دشمنی های مردمان بی ارزش  

5/ انتقام گرفتن از آدمیانی که اگر آدمیت میدانستند" آن" نمیکردند که تو , فکر انتقام را درخود پرورش دهی   

6/سیاه کردن قلب خود بدست انسانهائی که حضور وجودشان در دنیا گوئی در نقاب شیطانی برای آزمایش تو بر زمین آمده اند  تا قلب پاک ترا سیاه کرد وخوبی را ازدل تو با خشم .کینه .انتقام.اندوه.شکست .آزار الوده کرده وترانیز چون خود به پرتگاهی ببرند که  جز سقوط نیست وهدف ناخشنود کردن تو از زندگیست چراکه خود از  خویش ناخشنود از شادی دیگران در آزارند.  

7/ رهائی از دنیای فانی ومادی  

8/ بزرگ منشی درمقابل انسانهای کوچکی که خویش را بزرگ میپندارند  

9/ انسانیتی که در قبال انسان حیوان نمائی روا میداری که روزی  سرانجام  شرمنده اعمال خویش خواهد شد نه شاید نزد تو اما در نزد خود وخداوندودنیا  

10/رهائی...رهائی ...رهائی از جسم فانی بدانگونه که جسم تنها کالبد زمینی تو باشد وروح توزندگی کننده دنیای تو آنگاه دنیا از آن تنها توست ومتعلق بتووبه ایمان وخداوند تو .  

گفتم هرانچه را فکر میکردم باید گفت وگویائیش را وظیفه ای بر خویش میدانستم اینکه تو چگونه را دریابی چگونه آنرا بپذیری چگونه آنرا قبول کنی ,باتو.!  

  ــــــــــ خیام ــــــــــــ

ای دل تو به اسرار ومعما نرسی
در نکته ی زیرکان دنیا نرسی
اینجا به مّی لعل« بهشتی» می ساز
کآنجا که « بهشت» است رسی یا نرسی
ــــــــــ خیام ــــــــــــ

* هر چه بلند پروازتر باشیم به رازهای کمتری بر می خوریم . ارد بزرگ
* با آدمهایی که همیشه از شما می خواهند حرفاهایشان را به این و آن نگویید  کمتر گفتگو کنید . ارد بزرگ
* هر حرفی راز نیست ، اگر سخنی را راز می دانید آن را به کسی نگویید  و اگر گفتید دیگر نگویید این را به کسی نگو ! چرا که خود شما توان نگهداری آن را  نداشته اید چه برسد به شنونده سخن شما . ارد بزرگ
* همسران ، اگر رازهای زندگی خویش را بیرون نبرند خیلی کمتر به غم جدایی  گرفتار آیند . ارد بزرگ
 ● پایان فرگرد راز  به قلم فرزانه شیدا 

 ● Farzaneh Sheida ـ  fsheida 

نظرات 1 + ارسال نظر
امید جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ق.ظ http://shiva-omid.blogsky.com

دوست عزیز سلام. خیلی اتفاقی اومدم اینجا. مبخواستم خارج شم کنجکاو شدم ببینم چی می نویسی. واسه همین آخرین پست رو خوندم و دیدم گه بر خلاف برداشت اولیه نوشته پخته و زیبایی هست. مخصوصا اون جمله امام علی و توضیحاتی که در موردش نوشته بودی. همیشه وقتی به این جمله توی سر در ورودی یکی از کابین های مترو میخورم همین افکار به ذهنم میرسه. چه خوبه همین انسان ها عمیق تر به این جمله توجه کنند. متاسفانه در ایران ما روز به روز داریم دورتر میشیم از این جمله...
راستی پیشنهاد میدم پست ها رو کوتاه تر بنویسید تا ببینده ای که اولین بار میاد اینجا وحشت نکنه! میدونی که هموطنانت زیاد اهل مطالعه مطالب بلند نیستند!در نوشته ها هم قانون راست به چپ رو رعایت کن تا خواننده فکر کنه که شعر هست.

به هر حال خوشحال شدیم!

ساعت 4:30 صبح آدینه 29 آبان ماه 1488

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد