کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا
کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا
اشعار فرزانه شیدا در کتاب:
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
بخش هفتم
اشعار فرزانه شیدا در کتاب
● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ●
۱____ *حاجت ____
ای خدا ! درد دلم را با که گویم ؟!
بار دیگر بسته شد , درها برویم
بازهم سر کوفتن , بر درب بسته
بازهم راهی به پشت در نجویم
بازهم زاری و گریه , از ته دل ،
برهمان , ویرانه های آروزیم!
بازهم با اشک تلخ دیدگانم
چهره ی غمدیده را , باید بشویم ,
بازهم باید , به صحرای جدائی
یکّه وتنها ، ره دنیا بپـُویم ,
تیره گی های دلم ، پایان ندارد
در پی نوری خدایا ،
بی سبب در جستجویم
رنگ شادی را ندیدم ،
جز غمی بر دل ندارم
غم فقط چون یار جانی ,
میدود هر دم بسویم
ای خدا با سوز گریه ،
پشت درگاهت نشینم
تا که حاجـت را نگیرم ،
دست ازاین درگه نشویم
دست ازاین درگه نشویم!!!ـ
ـــــ*سروده ی فـرزانه شیـداـــــ
ــ●ـــ
۲__ گاهی وقتا... __
گاهی وقتا دل نمیخواد دیگه هیچی رو ببینه
نشنوه حتی صدائی و توِی خلوتش بشینه
دلم از دنیا میگیره وقتی هر کجا ئی که میرم
واسه ی به غم نشستن من جوابی نمیگیرم
میبینم دلا گرفته س یا توی دنیائی دیگه ست
رسم زندگی و بودن مثه دیواره و بن بست
یکی چسبیده به حرفش اون یکی یه بیقراره
حتی هیچکس نمیدونه واسه چی آروم نداره
این خطای زندگی هاست یا که بیهوده گی ماست
یکی امروزش نرفته بامید صبح فرداست
ای خدا یه راه رفتن !یه امیدِ بدونِ غم
یه بهانه! نه ! یه اصلی! که باشه نجات آدم!
تو خودت بده به قلبها به دلهای مونده تنها
یا یه قانون درستی که باشه نجات دنیا
آخه امروزه امروز همه دلها پر درده
اگه خوبه چرا آدم دنبال شادی میگرده
یه چیزی اینجا درست نیست !یه چیزی همش میلنگه
ما که موندیم تو دو راهی... نمیگیم دنیا قشنگه
اینکه ما زندگی کردیم , زندگی نبو د برامون
" زندگی"رو کسی دیگه "زندگی کرده بجامون
" زندگی"رو کسی دیگه"زندگی کرده بجامون
* شنبه اول اردیبهشت 1385/
ــــــ فرزانه شیدا ــــــــ
ــ●ــ
۳ـــــ"!!
[center] ــــــــ خواب پنجره ها ــــــــــ قصه ای باید نوشت
از خواب پنجره ها
ازگشودگی درهای بسته که برآن قفل زده ای
بی هر آن کلیدی!
حتی «آرزو» نیز
نخواهد بود
اگر تو او را
در پشت پنجره ها
باز بداری
یا گرتو اورا
از باد وباران وخاک
بیمناک کنی!
خواهد آزرد...
اگر خود
از دیدگان تو نیز
فراموش شود
گوئی
پنجره غمناک است
گریان است
در ناگشودگی های خویش...
گوئی باد وباران و خاک
وبرگهای سرگردان نیز بی کس مانده اند!
هوای تنفس دل نیز...
در اتاق بسته میمیرد..
خواب پنجره ها...
زیستن ,
برای باد وهواست برای نسیم باران
وحتی
برگهای زردآلوده ی پائیزی
خواب پنجره ها
برای تو نیز
بیداریست
دردیدن طلوعی
از قاب پنجره
ونگاهی
به گسترده ی
آسمان وزمین
وزیستن دوباره ایست
در غروب
در پرواز پرنده ها ...
بسوی لانه ی تنها مانده .
...نسیم خنکی ست,
در لابلای پنجره ها....!
در خواب پنجره ها
می خندند
گشوده دهان
...گوئی به قهقه
در گشودگی خویش
گربگشائی
درهای بسته ی او را
...بتو نیز
خواهد خندید ...
اگر مانده
در پشت پنجره...
چشمها رابسته باشی
در طلوع زندگی...
در صبح
در غروب ...در شب!
...تو نیز بخند, ....
ازاندرون دل از باور ذهن
وباورکن خواب پنجره ها
میشکند ...اگر
درب گشوده خانه ی تو نیز
نوازش بادی
بر تن پنجره باشد ...
...
دَری گشوده که
بیداریست
که قفل از
پنجره ی بسته ی دل
تو نیز خواهد گشود
خواب پنجره رویای
رهائی ست
رویای رهائی وآرزو
بازکن پنجره را
بازکن دل را
گسترده ی روح....
رهائی میخواهد.
1382/دوم شهریورماه
____ فرزانه شیدا _____ــ●ــ
۴ـــــــــــ ساحل تنهائی ـــــــــــــــــ
" امروز " را در حسرت "دیروز" سر کردم
بی آنکه بدانم " فردایم" که همین
"امروز بود که
"دیروز " انتظارش را می کشیدم!
آه ...این نیز بگذرد
اما چشم براهی هایم را بهانه ای نیست
چشم براه بوده ام
بی آنکه در باورم بگنجد که رفته ای
وغمی را بر دلم
به ارمغان محبت خویش، برجای نهاده ای!
چشم براهت میمانم
چشم براهت میمانم حتی کنون که بازگشته ای!
نمیدانم چرا ...نمیدانم
ولی همیشه دلتنگم!
دلتنگی هایم را ، بهانه ی دیداری
" درخیال هم " آرامم نمی بخشد!
وساحل تنهائیم
پر میشود از گامهای خیس
نه تنها در موج که در اشکهای من نیز!
دلم پر میزند
دلم پر میزند برای طپشهائی
که دیدار را شوق می بخشذ
ورسیدن را شادی،
درگامهائی بسوی عشق ومحبت!
ساحل تنهائیم را پر کن
" ای همیشه بیدار" !
به قلم : فـــرزانه شــیدا ___
ــ●ــ
۵____تا چه پیش آید؟___
خزان بر باغ قلبم سایه افکنده
به صد خواری
نمیدانم چه پیش آید؟
نمی خواهد ببارد آسمان یک قطره
رویای بهاری!
گو چه پیش آید؟!
نگارم رفت ودل افتاده آخر،
درغم وزاری
بگوآخرچه پیش آید؟
بهارم سر شد اندر، ناله برگ دلم،
دربیقراری
تا چه پیش آید؟!
بدنبال رهی آواره ام .. درکوچه ی
شب زنده داری
هر چه پیش آید!!
شکستم هر دمی
در خلوت شبهای تاریکم
به تاری
تا چه پیش آید؟!شدم خاکسترعشقی،
نشسته در دَم وُ دود و غباری
گو چه پیش آید؟!
در این غمها شد ,این دل هم زخود ...
حتی فراری
تا چه پیش آید؟!! ....
ولی بس باشد این دیگر، ببینم سینه را،
در سوگواری
هر چه پیش آید!!
رهانم سینه را ... زین پس دگر
زین بیقراری
تا چه پیش آید!
رهم این د یده را
از سوزش ِچشم انتظاری
هر چه پیش آید!! ....
دهم زین پس به امیدی، به قلبم
باز دلداری
چه پیش آید!!؟ به اشکم میدهم ,امید دل را،
آبیاری هر چه پیش آید!!
گلی می رویم.... اندر گلشن ِ
امیدواری
تا چه پیش آید!!
هرآن آید مرا
در حسرت ِهر لحظه اینسان،
جانسپاری
وه چه خوش آید !
نگه دارم دلم را از برایش
* یادگاری *تا چه پیش آید!!!
شانزدهم-اسفند ۱۳۶۶*
ــــ فرزانه شیدا - ف .شیداــــــ
ــ●ــ
۶ـــــــ تمدن ...تقدیر....عشق...زندگی...!!! ـــــــ
از این واژه ی بی معنای بودن,
سخت دلگیرم!!
و آن اندیشه های تلخ مغزم را
به سان یک کبوتر بر فراز عالم هستی
چه غمگین میدهم پــــرواز
و می بینم که انسان این همان
پـس مانـده ی تـاریخ ,
به اسم پـو چ و خــالـی تـمدن ,
سخـــت مـی بـالـد !!
و چون آن عنـکـبوت پـیر
به تار چـسب آگـین تمدن ..
وه چـه می چسـبـد و مـغـرور اســت!!!
ولـی غـافل ز اینکه ...
بـاز هـم در دام افـسونی
گرفتـار اسـت...
و پـای رفـتنش درگیـر
زنـجـیر اســت !!
و درچنگال خون آلـود...
قـرنی ظـالم و وحشـی
چـه زخـمی و بـه خـون خـفتـه
پـریـشان مـی شـود روحـــش !
و آن تـک واژه ی شیـریـن ..
ولـی خـالی تـر از خالـی
چـو آن زالـو ی خـون آلـود
بـه نـام بـا ابهـت تــمدن
خـون انـسان را
چـه بیرون مـی کـشد از جــان!
و زنجـیر نگـون بـختـی
بپـای خسـته ی انســان
همـی بنـدد !!!
و قلـب خـستــه ی انــسان ...
کـه دارد در هـر آن گــوشــه
هــزاران آرزو پــنـهان !
بناگـه درهـمان
چـنگال خون آلوده ی تقدیـر
و یــا قـسمت !!
و یـاغـرق ِ واژه ی شـیرین تـمـدن نیـز!
چـه آسـان زنــدگـی بـازد!!
و انــسان بـا دلی
افســرده و غـمگـین
و غـافـل از هـمه...
بـازی رنـگارنـگ این دنــیا ,
درون سـینـه
آن ویــران ســـرای دل
چـه آسـان
مـقـدم هـر آرزوئـــی را
عـزیـز و مـحتـرم دارد!!!
ولـی در یکـدم خـالـی ...
دم غــفـلـت
همه امـید و عــشق و
هــستی انـسـان
چـو یـک دیــوار پـوســیده
فـروریـزد
مـیان دیـدگان خـسته و حـیران
ودیــگر بـار ویــرانـی ســـت !...
بـدانـگونـه
کـه گـوئی هــیچ امــیدی..
درون سینـه ی افـسرده ی مـا...
جا نـشد هـرگـز !
و لــبهـای خـمـوش مــا
از آن پــس شــعرِ تـلـخ نامرادی را...
درون خــود فـروریـزد!
وآن انــبار عــشق و آرزو ، آن دل
بیـکباره شــود انـبار نـاکـامـی!!
چــه آســان میــشود خــامـوش
لـهیـب شــعلـه هـای آتـش عشــقی
و سـر خـورده غـروری
در غــم و تـشویـش !!
چــه آسـان مــیشـود نــابـود
بـه لبها خـنده ی
پـر شــور هــر شــادی
بـه داغ قــطره هــای
اشــک نـاکـامــی!
ز سـوز انـدرون ِ یـک نـگاه ِ
خـسته از بودن،
چــه آسـان مـی خـراشـد ,
سـینه را،خـاموش !!
....
و آن انــسان ِ دل مــرده ...
بـه اوج یـک تـمدن
لیـک پـوشـالـی
ز عشــقـی مــرده
در دنـیای رنـگارنـگ
کـــه آنــرا ،، زنـدگـی ،، نــامـند
چــه آســان جـان دهـد
در اوج نـاکامـی
بـنام هــستـی و عــشق و
تـــمدن نیز!!
...
وآه... افــسوس...
چــه آسـان مــیشود خــامــوش
دلــی در ( قــرن تـنهائــی)!
و صد افــسوس
که سـر سـخـتانـه انـسان
فخـر هـا دارد ...
بـدنیائـی که در آن
بـا نـقاب ِخیـر خـواهی های
پـر تزویر
(صلــیب ســرخ)!!...
و یـا بـا نـام آزادی ِانسانـی
حـقوقِ هـر بـشر
(این آدم از یـاد رفـته در کف دوران)!!!
تـمدن را چـو زنـجیـری
بـپای هـر کـه راهی شـد بـراه حــق...
دوبـاره ســخت مـی بندد!
و نـادان قلــب ما...
اینگـونـه پنـدارد,
کــه ایــن زنــجـیر
بـنام زنــدگـانـی ،
سـمبـل پـیونـد ویــاری هاست!!...
میـان او ودیگـر راهیان جـستجو گر
در پــی یـک صــلح جــاویــدان..
بیـاری تــمام مـردم دنیــا
کــه در آرامــش و صلــحی
هــمیشــه جـاودان بـاشیم!!!..
.....
نمیدانم چرا همواره جنگ است
و ز آرامـش,
نمی یابـم نشانی
در جـهان صـلح ؟!!
ولیکن در درون
در یک سـکـوت تلـخ
لیـک وحـشتنـا ک!
گهی در سینـه گه در ذهـن
کـلامـی میشـود تکـرار :
هـمه اینها فقط تـزویـر زیبا ئیـست
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت!!!
کـه هـرگز جـاودانی نیسـت !!!
از این واژه ی بـی مـعنـای بـودن
؛؛؛سخت ؛؛؛ دلگیـرم !!!
۱۳۶۳-۱-۲۲دوشنبه
ــ●ــ
۷ـــــــ بیدار ــــــــ
بدل آرامشی , در خواب ,
می جُستم
که آنهم در پریشانی،
مرا بیدار می سازد
...و می بینم , ومی بینم
که خواب دیگران ،
مانند " ظلمت "
سخت سنگین است !
...و در آرامشی خفتن ،
خیالم را تمسخر میکند،
با نیشخند تلخ تاریکی !
شب آرام است و من ،
با واژه هایم مانده ام تنها
خیالم میرود همراه اندیشه ،
بدنبال شب رویائی شاعر
کمی تاریک میگردد
به ابری نور مهتابم ،
وابر آرام
بیک بوسه، جدا میگردداز،
آغوش ماه شب
ستاره در نگاهم میزند چشمک ،
و بیدارم !
سکوتی سخت و سنگین است !
کسی شاید بغیر از دیدگانم ،
باز بیدار است...
کسی شاید به شب با روح بیداری
درون خلسه ای نجوا به شب دارد
کسی شاید میان انتظار و لحظه دیدار
زمان خواب را رویا کند،
در شوق بیداری
که فردا را ببیند در نگاه او
میان وعده گاهی ،روشن از آن دیده آرام
که بر او همچو آغوش است
دلی عاشق بیک رویا ،
باوجی همچو پرواز است...
واوج عاشقی زیبا !
محبت در نگاهش رویش یک عشق
و عاشق زندگی کردن، چو یک رویاست
و جز او قلب غمگین هم ندارد خواب
و آن بیــدارِ روح ِغرقه در افکار
که میجوید جواب از " هستی و بودن "
و چشم شاعری،
می بیند این شب زنده داری را...
که بیداری دلیلش
هر چه هم باشد
میان زندگی ...
با عشق و شور وُغم
" به عرفان میرسد
احساس یک بیدار "!
و شب آرام به راز این
سکوت خود به دل گوید :
به آرامش دلت را ,
آشنا گردان ، به آرامش
: تو معنایِ ِ" سکوت زندگی" دریاب
: و دل را هم" رها کن از اسارتها "!
مگیر از او نوای عاشقی ها را
مگیر از او طپش های محبت را
" خدای عشق بیداراست
ومی بیند دل مارا !"
شنبه شانزدهم اردیبهشت 1385
___فرزانه شیدا ____
ــ●ــ
۸___ ( قسمتم )، یعنی خـودِ من!!! :___
هـر چه بـودم ...هـرچـه دیدم
هــرچه را ، د ر ره کــشـیدم
از هــر آن جــائی گـذشتـــم
بـا هــر آن فــردی نشــستـم
گــررهـی، بر مــن نبــوده
یـا کـه شـد ، راهی گشوده
گـرکـه رفـتم، راهِ غــ م را
گـه به جمعی ، گـاه تنـها!!
از" خـوده ِ مـن" بـوده برمن
از" من ِ من" بـوده برمن!!!
....
زنــدگی جـرمی نــدارد
تـا به د ل رنـجی گـذارد!!!
دل به هــرراهـی کـه رفـته
شـوق ِآن،از"مـن " گـرفته!!!
....
هـرچـه بـوده ،بـوده ازمـن
هــرچـه بـوده ، بـوده ازمـن
گـر به غــمها رهــسپارم
شــکوه ای از کـس، نـدارم
آخرایـن " انـدیشه ی مــن"
بوده چون " آیئـنه ی مـن"!!!
(قسـمتم )، یعنی خود ِمـن!!!
(قـسمتم )، یعنی خـودِ من!!!
___ فرزانه شیدا 26 شهریور 1386_____
ــ●ــ
۹___ « دل به تنگ آمده است» ____
مانده ام سرگردان ...ونمیدانم من
به چه اندیشه دلم خوش دارم
دیگر از هرچه دروغ است
به جان آمده ام
دیگر از دیدن این چهره ی مردم
به نقاب
اینهمه ضدیت حرف و عمل
اینهمه پشت هم از شاخ دروغ
برسرشاخه تزویر پریدن
...تا کی؟
من به جان آمده ام
دلم از هرچه دروغ است
به تنگ آمده ...
فریادش نیست !!
بغض در راهروی سینه
چه آشوب زده حیران است
دیده ام اما خشک
ونگاهم خیره ،
بر همه رفتنِ این روز وشب است
آه ای مردم دنیا چه شده ؟؟!!
از چه اینگونه به تزویر وریا پیوستید
از چه اینگونه دروغ
برلب وبر همه لبها جاریست
وخدایا تو بگو
چه شده با دل این مردم تو؟
دوستت دارم ها
جز هوس نیست بروی لب این مردم دهر
ومحبت ها نیز
همه الوده به تزویر وریاست
ودلم میسوزد
بر دل گنجشکی
مرغ عشقی به قفس
یا کبوتر هائی
که ز دست منو تو
دانه بر میچیند
و خیالش خوش بود
که کسی دانه او خواهد داد
وای برما که برخود هم نیز
دانهء درد وغمیم
چهره در پشت نقاب
خالی از هر احساس
بر دلی میتازیم
که محبتها را بی هرآن سود ونیاز
رایگان می بخشد
خسته ام از همه این بازیها
وز آن مردم بی تدبیری
که درون خود ودر فطرت خویش
همه را مردم نادان خواندند
و بصد بازی وصد ها تزویر
بر دل ساده او چنگ زدند
وگهی زندگیش را آسان
تا به سر منزل غوغا بردند
تا بدرگاه شکست!!!
وبه خلوتگه خویش
بردلش خندیدند
مانده ام شیطان کیست
اگر اینگونه کسی شیطان نیست
...آه .
آه بس خسته بسی دلگیرم
ودگر قدرت این نیست مرا
که بیک قطره اشک
دل زاندوه رهانم به دمی
قلب من پُر شده از بغض وسرشک
دیده اما خشک است
ولبم
بسکه گزیدم هر دم
همچو دل میسوزد!!!
دلم از هرچه زمین است دگر نومید است
آسمان باز بآغوشم گیر
ودگر باره تو بگذار که سر بردل ابر
لحظه ای زار زنم
دل به جان آمده است
دل به تنگ آمده است!
نهم بهمن ماه 1385
___ فرزانه شیدا___
●
۱۰__ " اسارت " __
" اسارت " قصه ی زندان شدن نیست
گهی ، در اوج ِ آزادی اسیری
نه دیواری ، ز سنگ است و نه شیشه
ولی در" اندرون" ، پابند و گیری
" رهائی" ، هـمچو برگی در خزانی
ولی " سرگشته" د ر راه ُو مـسیری
ترا بادی برد هر سـو که خـواهد
نمی بینی ، کسـی دستش بگـیری
"اسارت قصه ی زندان شدن نیست"
اسـیری گر غــم ِ دنیا ، پذیری
دل و روحـت ، رهـا باید ز غــم کرد
نمی خـو اهی ا ـگر، از غـم ، بمیری
دلِ ِ آزاده ، آزاد ِ جـهان اسـت
تو خود، از رنج این " غـمخانه" ، سیری
بـکوش امروز وُ بـگذ ر از گذشـته
که " شـادان دل" شـوی در روز پیری
و گرنه ، با غــم وُ رنــج ِ گذشـته
به هـر ، راهـی روی ، سـودی نگـیری
ـــــــ فرزانه شیدا - f sheida ــــــ
ادامه مطلب ...