●بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●
● فرگرد راه ●
___¤ مست وهشیار¤___
دیشب از میکده بگذشتم ویک مُست خمار
از رهی آمده , پرسید مرا با دلِ زار
عشق در میکده وخان وفا کُنج دل است
به کجا میروی ای صالح دائم هُشیار
ره عشق است دراین میکده در جام شراب
به کجا« ره» سپری ؟هر شب وهر شب بیدار
گفتمش: جان دلم , باز به میخانه بُرو
دل ما , با دل تو, هیچ ندارد گفتار
تو اسیر مّی وما,مُست شب عرفانیم
مستی باده ترا بوده ! مرا؟ غصه ی یار!
جمعه 26 بهمن 1368
5 فوریه ی2008_ اسلو/ نروژ
___¤ فرزانه شیدا ¤___
« دیده » , سوزنده در آتش غم
چشم آیئنه هم ، سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاُو بخاری شد و بر غم افزود
ای تو آیئنه های صداقت
رنگ غم را ز چشمم برون کن
سوزش ِسینه را, از نگاهم
کم کن و عشق او را فزون کن
من هنوز از غباری که در آن
گُمره و سرگریبان عشقم
«راهِ دیگر » , ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر« آئین عشق و محبت»
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم در این عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
«دفتر شاعری» را گشودم
گریه ام با تو و دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
عاشقی , بوده تنها ,گناهت
گفته ای روح خود را مبازی
بّه که یابی « ره « دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه ,« حق :, چو گویی
میروم « راه » دیگر بیابم
از همه عاشقی ,قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
● فرزانه شیدا ●
مابهرشکل امروزرانیز گذراندیم وبه مرحله ی دومی وشاید چندمی,اززندگی خودرسیده ایم وراهی دیگروبین بست وبیراهه ای دیگرومشکلی دیگربه شکلی دیگر!درواقع من تصور میکنم,اگراینگونه نباشد زندگی آنقدرکسالت آور میشودکه بعدازرسیدن به یک پیروزی وادامه خوشحال بودن در سالیان دراز,ازاین پیروزی ,بدون اینکه تغییرورشدی درعمل وکار وزندگی خو بدهیم,آنگاه,پس ازچندی هرچه هست باری ما تبدیل به نوعی"عادت "میشودکه همین باشیم که,هستیم"و فقط بانام پیروزی وموفقیت ,حال چه بواقع پیروز بوده ایم یا نه,پس ازاین باهرآنچه هست بسازیم وهمیشه رضا باشیم,اما باز هم نمیشود مثل روزهای اول شاد وسرخوش از پیروزی بودوهمواره همان احساس روزاول راحفظ نمودچراکه همه میدانیم که,انسان یکباربیشتر زنده نیست ومیداند عمر دوباره ای باوداده نخواهدشدوهرچه دراین زمان عمربرای اوهست باید,درهیمن زمان از آن بهره بگیردوازآنچه برای خود وخدای خودلازم دارد,توشه ای بردارد, و چون بتدریج هرچیزی وقتیکه به تکرارروزمرگی برسدهرچقدرهم باعث سعادت آدمی بوده باشد پس ازطی زمانی عادی میشودوانسان به دگرباره بدنبال راه دیگری میگرددتا شور وشوق زندگی رادرخودزنده ساخته وزندگی رادرزنده بودن خویش احساس کندواندوهی راکه گاه بی دلیل,از سرکسالت روزگار به زندگی آدمی راه باز میکند یادردی راکه ازدست دادن چیزی وکسی,وغمی راکه براثر گذر روزگار در سینه ای او مجددراه,باز میکندتسکین داده,وخودرابه طریقی درراه دیگری خودراازوکسالت وروزمرگی زندگی یاازغم واندوه ومشکل تازه ازراه رسیده ی زندگانی رهائی بخشد :● بی اعتنا ●
دیگر بخدا جان به لبی آدم تو کجائی
فریاد ز عشقت ز فراغت ز جدائی
دیگر نتوان داد به دل صبر وشکیبی
ای پر زجفا , تک خبری , خرده وفائی!
اخر به چه سان زاده ترا , مادرت ای یار
بی مهری وکم لطفی و سرشار جفائی
یارا چه شود , حال من ِ زار بپرسی
یا تک قدمی سوی من ِ خسته بیآئی؟!
مارا توبگو , دل بِه ِکّه بستی به چه بستی؟!!
از تو نرسد, بر من بیچاره نوائی
گر باتو , رَوم « راهی » ودر چاه بیافتم
حتی تو نپرسی که: فلانی تو کجائی!!
گر آنکه شناسم «توئی» وخُلق تو این است
در نزد تو پرپر چو زنم , خنده نمائی!
تا بودی وبودم بدلت مهر نشد جا
پس وای بمن! رفتم وکردم چه خطائی!!!
گردشمن دیرین بکُشد زار , عجب نیست
ای بهتر ازاین جان , تو چرا دشمن مائی؟!
ما دور وبَر « عشق» نگشتیم ونگردیم
ما را تو کشیدی به چنین حال وهوائی
خود را زچه رو خوار تودر عشق نمایم؟
هرگز نشود « مهر کسی کرد , گدائی»!
ما « راه » دگر رفته و« بیراهه » نرفتیم
با مهر فراوان ِ دل وعشق خدائی
من هرچه بگویم تو همان آدم سردی
خاموشی وبی حرفی وبی صوت وصدائی!
فریاد زنم از ته دل گر که به گوشَت
سودی نبّود! کو به تو گوش شنوائی؟!
عاشق کش وخونخوار وجگر سوز حبیبی
شایسته نباشد بّر ما اینچه سزائی!
دئانم که تو هم غرق همان شوری وعشقی
این راز عیان را , نتوانی که تو پنهان بنمائی
روزی تو به حرف آئی وبا عشق بگوئی:
عاشق دلم وُ از تو مرا نیست جدائی
ترسم که شود دیر ودگر با تو نباشم
آندم که تو با مهر وفا سوی من آئی
1362/7/26 سه شنبه _ ایران /تهران
● فرزانه شیدا●
وامااینکه فردی عمری شادازاین باشد که مثلا دیروز بیکار بودوامروز کارمنداداره ای ست یا دیروززیر دست ِکارخانه داری بودوامروزصاحب کارخانه,موفقیتی ست که باروزمرگی برای خودِ شخص پس ازچندی همه چیز دوباره به شکل طبیعی خودبازمیگرددوبرای اونیزعادی میشود,حال هرچقدرهم که دیگران بگویندکه,این شخص کِه بودوچه شدوآدم موفقی ست وازهیچ به همه چیز رسید و...بهرحال شادی روزانه,وسرخوشی وسرمستی پیروزی,در تکرارعمل روزمرگی,ورفتن وانجام دادن همان کاری که تادیروز برایش بسیار زحمت کشیدیم تابه آن رسیدیم جائی بالاخره,برای ما تمام میشود ودرست اینجاست که بایدگامی دیگر«راه» دیگرراشروع کنیم وتنها کسانی از گام اول به گامهای بعدی,اقدام خواهندکردکه در نقطه ای,ازاین پیروزیهای اولیه ,دیگر خودرااشباع شده وتکمیل وارضا شده,از خواسته هانبینندوهمچنان تشنه ی این باشد که,از چشمه های متعدد زندگی سیراب شوندواز تنوع وزیبائی همه چیز درگامهای بعدی وبعدی بهره مند گردند.● بی تفاوت ●
دل بدریا اگر کسی سِپُرد
از توان گر بُرون غَمی بُخورد
میشود یا اسیر چنگ جنون
یا امیدش زاین جهان بِبُرد
من گهی با جنون گلاویزم
گه که یأسی دلِ غمین فشُرد
گه ندارد تفاوتی برمن
که چه سان رئوزگار من گُذرد
با تعجب نگه َشوّد , مبهوت
چونکه امشب به اندرون نِگَرد
بیند امشب به سان یک سنگم
«گرگ غم» سینه ام دگر نَدرَد
سردم وبی تفاوت وخونسرد
تا که بختم چه سان رقم بُخورد
امشب از بخت خود نمیترسم
گر جهان هم مرا به غم سِپُرَد
شادی وغم , برای من هیچ است
دل یکی زین دُو را دگر نَخَرد
روز شادی سینه ام بگذشت
روز غمهای سینه هم گُذَرد
زین پس آید به لب که باداباد
کی تواند دلم ز آن حَذرَد؟!
آنقدر دیده ام عجایب دهر
که دل از تازه ها ز جا نَپَرد
چون « غم وشادی» جهان پوچ است
« هیچ » دنیا بدرد من نَخورَد
گو که زانده شوم ویا مَطرُود
یا که دنیا مرا زخود شِمُرَد
من گُذارم که هرچه شد , بشود
« گاو دنیا» به حال خود بچَرَد
دل چو دردش زحد خود بگذشت
بی تفاوت بدین جهان نگرد
سنگ زیرین آسیابم من
دل ز سائیدنم , تکان , َنخوُرَد
1362/11/5
چهارشنبه بهمن / ایران /تهران
.
¤ عمر دوباره ... ¤
خدا که وعده ی عمر دوباره داد مرا
طبیب وار, ازاول شماره داد مرا
اشاره ام به نجات از بلّیه کرد ولی
شکنجه ها که پس از آن اشاره داد مرا
دچار فتنه ی دّجال کرد وبیچاره
ولی به چاره گری « راه» چاره داد مرا
اسیر دشمن چون سنگ خاره ساخت ولی
به « صبر » هم دل چون سنگ خاره داد مرا
صدای ناله ی من در همه جهان پیچید
فلک شکنجه به کوس و نقاره داد مرا
غریق ساخت به دریای بیکرانه ولی
سپس فراغت بال کناره داد مرا
اجاره ی قفس خاکیم به سر نرسید
ویا خود این قفس ازنو اجاره داد مرا
مگر به رفتن من استخاره راه نداد
که عجز و لابه ره استخاره داد مرا
به ناله ای که ز اعماق چاه ویلم بود
خدا سزای اذان مناره داد مرا
گرفت گوشه ی داراِلانابه را از من
سرا وسر در شمس العماره داد مرا
قبا ندوخته بودمقواره میگفتم
خدا چه زندگی بی وقواره داد مرا
دگر زمین وزمانم سیاهی شب بود
که آسمان مه ومهر وستاره داد مرا
بر آتشی که زمستان عمر می افروخت
دوباره چائی چین بهاره داد مرا
مدیر کل امان وضمان اهل زمین
مدیر دفتری این اداره داد مرا
پیاده بودم وصحرا که « شهریارا » بخت
سریز مرکب وسیر سواره داد مرا
¤ استادشهریار¤
نه یک صخره وکوه نه یک قدرت بزرگ نه یک فشار سهمگین هیچ چیز جز مرگ قادر باین نیست که آدمی را ازتلاش رهاشدن از زندان غموانوده وفشارهای زندگی درعالم روح وجشم دورنگاهداردواگرچه,شایدبا مرگ کسی ,دنیاوجهان موفق گرددکه انسانی راخاموش وبی تحرک کند که در قبال چنین عملی دیگران نیزاوراکه چینن کرد خاموش خواهند ساخت چراکه دنیا بر اساس قوانینی ست که درآن گرفتن جان بشری بدست بشری دیگر به حکم خداوندی نیزمحکوم است وبه حکم قانوئی هر کشوری نیز قتل یک انسان جرم وخطا وگناه انسانی محسوب میشود که درقبال آن هم از دادگاه عدل خداوندی نیزدرزمان خودپاسخی خواهدگرفت هماز دادگاه عدل بشری وهم زدادگاه عدل خداوندگار منصفی که ظلم رانمیپذیردواینکه انسانی راخاموش کنیم که به خصلت وخوی خود,پذیرای هیچ دربسته ودیواری نیست جزجنگیدن باطبیعت انسانی نمیتواندباشد که طبیعت وساختارفکری وذهنی وفکری انسان حرکت وتلاش ورهائی وآزادی راتاآخرین دم زندگی خواهان بوده,وبرای بدست آوردن آن به همه کاری دست زده,وبرای جستجوو رسیدن به آن نیزاز هیچ چیز بر خوددریغ نمیکند,نه دیدن روزهای سخت نه تحمل مشکلات نه هیچ چیزی که توان این را داشته باشدکه چون قصدکردوتصمیم گرفت بتواند مانع راه او,گردد.درنتیجه قدرت تصمیم وقدرت عمل,انسانی نیروی مأورای درک وفهم انسانیست که میتواندازغیرقابل پیش بینی ترین چیزها برای خودراه حلی برای گذربیابدوهمین خصلت است که کشف واختراع راباعث گردیده است وجود انسانهائی که «نه»رانمی پذیرندو« نمیشود »راقبول ندارندومیدانندچون «بخواهد» همه چیز «میشود» چون قصد کنند همه چیز«امکان دارد»وهیچ چیز غیرممکن نیست مگر"باورکنیم" که غیر ممکن است .
¤ « قمر»: استادشهریار¤
خواجه مدهوشم کند , «سعدی» به هوش آرد مرا
عقل گو نیشم زند, تا عشق نوش آرد مرا
آه من تا شعله سرداد , اشک من, سر میرود
« دیگ صبرم», کآتش هجران بجوش آرد مرا
گه خموشم سازد وگه در خُروش ارد مرا
گه سرافرازد به چرخم تا دهم داد سخن
گه سراندازد به جِیبم تا خموش آرد مرا
گه سر دیوانه ام , یاد جوانی میکند
تا دل از پیرانه سر, در جنب وجوش آرد مرا
گو به حرمت هم رود نامی ز« اسکندر»چه باک
کو بیاد بارگاه« داریوش »آرد مرا
با صبا وبال موسیقی به پروازم هنوز
وآن سروداز اسمان گوئی سروش آرد مرا
در سکون نیمه شب ,مرغ حَقم ,هوحَق میزند
تا صفای عالم پشمینه پوش آرد مرا
گاه با ساز غزل « حافظ » به شیرازم برد
گاه با افسانه ی « نیما» , به یوش آرد مرا
از « ونک» بوی شراب اَرمَنم خیزد که باز
یاد آن مستان وبانک نوش نوش آرد مرا
این مُعلقهای شوق و این کبوترهای دل
ترسم آخر در خم چنگال قوش آرد مرا
کاروان عمرم از« عهد قمر» گَو میکشید
« شهریارا: , تا به دوران « گوگوش» آرد مرا
¤ سروده ی استاد شهریار¤
آدمی در تلاش ساختن ها گاه حتی ازساختن چیزهای بیهوده نیزلذت میبرد چیزهائی که گاه تنها برای سرگرمیست یا فقط برای خنده.نمونه های اسباب بازیهائی که برای بزرگسالان است ونوعی شوخیست که مثلا ازجعبه سیگاراوسیگاری بیرون بیایدوبه شماتعارف کند وشماآنرا برداشته و وقتی که آنراآتش میزنی با حرارت آتش خودش سیگار آب بروی فندک یا کبریت شما بریزدوانکه چنین سیگاری رابه شما تعارف کرد بخنده به شمابگوید:این برای,این بود که بهت بگم سیگار خطرناکه ,ترک کن. بسیاری ازچیزهاست که درواقع درست شده یا ساخته یانوشته میشود برای شادی روح وخنده آدمی مثل کتاب ومجلات طنز وجوک وشماباخواندن آن, نه کارمهمی راانجام میدهد,نه چیزخاصی درزندگی شمااتفاق میافتدوبیشترجنبه شوخی وسرگرمی راداردوبسیارست ارای مثال مجله های« جیبی جدول وسرگرمی که,ازاینگونه مجلات حداقل اطلاعات عمومی انسان بالا میروداماانسان نیازمنداین نیست که همواره جدی باشدودنیای سخت رابیآزمایدانسان نیاز به سرگرمی وشادی وخنده,نیزداردوهمین نیازبشری ست که سازندگان انواع سرگرمی های تفریحی را مجاب میکند تاشهرک های بازی بزرگسالان وکودکان رادریک مکان جادهندوماشینهای بازی ای درست کنندکه درهر سنی هستی درمحیطی مخصوص آنمیتوانی سوارآن شده ورانندگی های بازی گونه برای سرگرمی داشته باشی ودرسن بالانیز بتوانی چرخ فلک بزرگسالان راسوار شوی این تماما بر میگردبه,اینکه,راههای زندگی هم بسوی جدیت وموفقیت وپیشرفت نیازآدمیست هم به شکل تفریحی وسرگرمی وتاروحی شاد خندان وآسوده نباشد قادرنیست درپی پیشرفت اندیشه وموقعیت خودگامی برداردپس نیاز آدمی به همه شکل درهمه ی «راههای» زندگی می بایست مورد توجه قرارگیرد که اینگونه کارهارانیزافرادخوش مشرب وشوخ وخندانی بعهده میگیرند که دردرون همیشه کودک وجودخودراحفظ میکنندوپایه های شغلی خودرا نیزدر کارساخت اسباب بازی درکارخانه ای بعنوان کارگر,مدیر وکارخانه دار یاحتی کاشف ومخترع بعهده میگیرند وچیزهانی میسازندکه,درشکلهای مختلف برای آدمی فراهم شده است وبیشترازآنکه یک پدیده یا ساخت ویا کشف چیزجدیدی باشدویادرزندگی به انسان درسهولت زندگی مردم کمکی کرده یامشکلی راحل کندفقط به فقط جهت سرگرمی ستوحتی درنوع خودگاهی اختراعی جالبی ودیدنی ست که حتی سرگرمی نگاه کردن به آن نیزخود برای آدمی لازم است وباآنکه,اینگونه چیزها یابرای تفریح یابرای خندهاست وبراستی هم هیچ کاری رابرای ماانجام نداده است جزاینکه ما لحظه ای بادیدن,آن خندیدیم یا سرگرم شده ایم.ماحتی در اشعاراستاد*شهریار نیزاین شوخ طبعی وشیرینی روح واندیشه رادرهمین بخش دیدیم,ونشان ازآدمی خوش مشرب داردکه بانگاه موشکافانه ی خودبه شیرنی درطبعی شاعرانه حرف دل بازمیگویدومنو شما راهم به خنده ولبخندی مهمان میکندوهم درد خودرابه شیوه ای شیرین بیان میدارد.امافکر کنیدانسانی آمده است وبا یک طبع خندان وشیطان وشیرین منو شمارا باساختن, وسیله ای به خنده وامیداردیاباعث سرگرمی لحظاتی از زندگی مامیشودبراستی چه این ایرادی داردکه اینکارراانجام دهدوآیامگر همواره همه چیز باید معنائی مهم داشته باشدوچرانه؟بهرحال کاری انجام شده است وتعدادزیادی بادیدن آن به خنده افتادند پس آنقدرها هم که بنظرمی آیدزحمت بیهوده ای نبوده است که,انسانی توانست منوشمای ناشناس رابرای لحظه ای مسرورکرده وبخنداند,انسانی که حتی منو شمارانمیشناسد اماروح شادوخندان او , شادی ِفکر خو رابادیگران تقسیم میکند وبا ساختن شئی برای خنده وشوخی ودرعین سادگی شیرینی لحظه ی شادی را بما میبخشد وچراا ما نبایددر زندگی خوداینگونه باشیم درکنار طبع سنگین وشخصیت منطقی واندیشمند یاعاقل ودانای خودانسانی خوش مشرب وشادباشیم که حضور وجودمان برای دیگری شادی آفرین باشد.درنهایت میتوان چنین جمع بندی کردکه انسان وآدمی براساس تمامی,آنچه تاکنون گفته شد,همواره بدنبال راهیست برای گذر,چراکه درخت نیست تاریشه برزمین کرده توان زندگی دریک جا بطور ثابت وبه شکل مداوم راداشته باشد ومی باید درتحرک زندگی خود,تلاش وحرکت مداوم داشته تاخودرازنده,احساس کندواین چیزی نیست که کسی در دنیابتواندازانسانی سلب کند بدون اینکه درمقابل این کاربا مخالفتهای آن شخص اومواجه شودکه حتی,اگرخلافکارو قاتل وجانی وخیانتکار,جنایتکارانه ی بسیارخطرناک نیز باشدکه فطرت وذات ترسناک او برهمگان نیزآشکار گشته است حتی اونیز,به زندانی رفتن ودر زندان بودن خودرانمیتواندبپذیردوهرچه نیزکرده باشدباز"حق "خودنمیداند که,اورا,اسیر دیواروزندانی کنندحتی,اگربراستی حق اوهم باشدووجودوحضورش درجامعه خطری برای همنوعان او باشد,دیگر چه برسد به یک انسانی معمولی باهزارآرزوودرخواست,اززندگی میخواهد یک زندگی آزاد وشادوموفق راداشته باشدواین را حق مسلم فردی واجتماعی خود میداند و زمانی که در« ذهن آدمی»,اسارت قابل قبول نیست,انسان تاآخرین روززندگی وهستی خوددرتلاش رهائیخواهد بودتا شادی وخوشبختی وحس رهائی وازادی خودراچه,از جنبه معنوی ومادی چه ازجنیه اندیشه وذهن بازیافته,وآرام بگیردوازاین جهت است که همه کس برای یافتن رهائی روح وجسم واندیشه خوددرهمه وقت وهمه جا«راه»راجستجو میکند «راه,رهائی دل وروح وجسم واندیشه»که نیازاول واخرآدمیست در طول زنده بودن او.*ــ در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید . ارد بزرگ