اشعار فرزانه شیدا ،در کتاب :
بعُد سوم آرمان نامه ی اُرد بزرگ
واکنون اشعاری را که ازخود در کتاب بعُد سوم آرمان نامه
در یکایک فرگردها نوشته ام دراختیار علاقمندان این اشعار میگذارم:
●بخش اول(۱)
_____* موج دریا: _______
چو دریائی که خاموش است وآرام
خموش و ساکت و اُفـتاده مـوجم
نه طــوفانی ز خـشمم در بگیرد
نه موج ِ خـشم من آید به اوجـم
به نـرمی همـچو دریای خـموشم
که از تن خستگی ها ، بی خروشم
نه مــوج خــشم من، آید به ـاحل
نه لــرزد ، قایقـی بر روی دوشـم
"هــمان دریا بود آرام و خـاموش
که* عمُـقی* بیشتر دارد درونــش
و گر خـاموشی ا ش گـیرد درازا
سـکوتی نیست بر خــشم وجنونش!
که گـر خـشمی بگیر د ... ناگــهانی
ز بهُــت سینه بر جـایـت بمانی
چنان غــُرّنده وبی تاب ووحشی ست
" که نـتوانی زاو ، خشـمش برانـی"!
*مــن آن دریـای آرام و خـموشم
که در دل ، شــیون و فـریاد دارم
اگر چنـدی سـکوتی برگزیـدم
بدنبـال خــودم , بیــداد دارم*
به پشــتم ، قایقی از رنج واندوه
شـناور بوده با، پاروی تقــدیر
کــنم ویـرانه ، روزی قایـقم را
رهانـم سینه را از قـید زنجـیر
که من آخر زکـین , این سکوتم
به موج خشم خود دیوانه گردم
به آشـوبی برون ریزم غم خویش
زخــشمم باهــمه , بیـگانه گردم
در آندم کس حریف قلب من نیست
که طوفانم ، هیاهوئی ، ز درد است
ز بغص و کینه و افسردگی هاست
زقلبی مانده در دنیای سرد است
۱۳۶۱دی جمعه فرزانه شیدا ـــــــــــ
________دایره سرنوشت:________
در سیاهی های غم گم گشته ام
در جهان آواره ای سرگشته ام
هرچه پیمودم , ره این زندگی
باز هم برجای خود برگشته ام!
سرنوشتم دایره وار است ومن
از همه تکرارها , پُر گشته ام
چون رهیدم از در تقدیر شُوم
با غم وغصه برابر گشته ام
بسکه بودم با غم وغصه شریک
دردرون همچون سماور گشته ام
از یگانه بودن و بی یاوری
عاقبت با "غصه " یاور گشته ام!
ره ندارم بیش از این در زندگی؟!
یا که من فرزانه ای سرگشته ام ؟!
جمعه 12 فروردین 1362 ف.شیدا ــــــــــــــــ
یاد کن:_____________
دمی از رفیقان خود یاد کن
تو دل خستگان را کمی شاد کن
تو بنشین به پای سخنهای دوست
زآنچه شنیدی تو فریاد کن
دمی با دل خسته ام یار باش
به درد دل من , تو غمخوار باش
دمی بشنو از درد و ا ندوه یار
بیادم شبی را , تو بیدار باش
شبی بر دل زار و افسرده ام
نظر کن! ببین از چه افسرده ام
که دل گوید از خنجر یار ودوست
چه زخم عمیقی که من خورده ام !
و زآن پس تو اشک ِ دلم پاک کن
تن ُمرده ام را ، تو در خاک کن
وگر بین مَردم ، دلی شد فنا
تو یادی ز این ، قلب غمناک کن
ـــــــــــ 10/10/1361 ف.شیدا ــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــ فریاد ــــــــــــــــــ
دلا فریاد کن فریاد.... فریاد
بگو : ای مردمان بیُهده شاد
چرا آخر بدینسا ن شادمانید
ز پیرامون ِ خود غافل نمانید
همه دنیا بدست گرگ و روباه
همه دنبال ثروت , مکنت وجاه!
دگر "انسان" کلام پرطنین نیست
مگر "انسان" غرور این زمین نیست؟!
دلی سنگی، دلی فولادی وسخت
دل پاک وخدائی ، ازمیان رفت!
همه حا ّسد همه دشمن به کف دام
بروی هر یکی "انسان " بوّد نام!!
خدایا بنده ات ظاهر پسند است
بدستش قفل وزنجیر وکمند است
اسیرت می کند , با قفل و زنجیر
چو آبی می کند روح ِتو تبخیر
خدایا ! بنده ات ظاهر فریب است
برویش نام انسانی غریب است!!
یگانه مظهر درد و سیاهی ست
چو تصویری که ترسیم تباهی ست
تو یاری کن که نامردی بمیرد
که "انسان" نام * انسانی بگیرد
بنام آدمی... بر او ببخشا
خداوندا ... گناهِ ، آدمی را !!
رها کن سینه ی انسان ز تزویر
ز روح آدمی , زشتی ، تو برگیر
که دنیا بی تو دنیای زوال است
فقط جنگ وُ تباهی وجدال است!
به عرش تو ، نگاه ودیده ی ماست
بنام آن خـــداوندی که یکــتا ست
ببخـــشا بر دل انسان رهائی
مـبادا مهر خود ، از ما زُدائـی!
خـــدایا ... این جهان ، آباد گردان
دل ِ این مردمان را ، شـاد گردان .
13 شهریور 1361 ف.شیدا
" همیشه بخاطر داشته باش که در جائی *سکوت* بهترین جواب هاست":
اگر ساکت همی ماندم , به تندیت از آن آغاز
مَپنداری زبانم نیست , که لبهایم نکردم باز
بخود گفتم خموش ایدل , سکوتت بّه ز هر پاسخ
سگی گر میگزد پایت...توهم گیری زپایش گاز؟!!!
ــــــــــــــ 1363 / ف.شیدا ـــــــــــ
*پر پرواز*ـــــــــــــــــــــ
در سینه ی من ناله به فریاد رسیده
اشکی دگر از دیده ی غمدیده چکیده
هر خنده به قلبم به غم وغصه در آمیخت
اندوه بسی را دل افسرده کشیده
هرروز مرا صد گذر از شهر هیاهوست
این قلب غمین جز همه آشوب چه دیده؟!
جان وتن وروحم همه آزرده ز اینجاست
از شدت غم دل به یکی گوشه خزیده
دردیده ی من هرطرفی مثل قفس شد
حتی نفس راحت ازاین سینه بریده
باید که گریزی زد و زین شهر برون رفت
کاین دل به هوای دگری باز طپیده
بی تاب دلم نابگهان بال وپری یافت
باید که شود زین قفس تنگ رهیده
* کی مرغ ز پرواز حذر کرد وقدم زد؟؟!!
آن مرغ که *داند* ره پرواز *پریده!*
مرغ دل ما هم نتواند که نشیند
بر این دل من لحظه ی * پرواز رسیده
مرغ دل ما هم زتو بگذشت وگذر کرد
آری بدلم *لحظه ی پرواز* رسیده
بامن تومگو قصه زعشقی که دروغ است!
مرغ دل ما بس بوّدش هرچه شنیده!!!
______سه شنبه 6 خردادماه 1365 ف.شیدا
ـــــــــــ حسرت ــــــــــ:
گذارم نام خود یکباره ؛حسرت؛
که شاید آورم ؛غم ؛ را به غیرت
زحرمان گر بخود نامش گذارم
نباید "غم " شود حیران ز حیرت!
چنان آورده غم بر روزگارم
که دیگر روز وشب برخود ندارم
چنان امید من درهم شکسته
که در* نومیدی خود درحصارم
ز دنیاوجهان حیرانم ومات
براین "بازندگی" هیهات ..هیهات!
که ناگه آنچنان روزم سیه شد
که منهم خود شدم جزئی ز امواّت!
گرفته آرزویم با جسارت
کمی ته مانده را غم کرده غارت!!
چنان روح ودلم در هم شکسته
که دل افتاده در رنج ومراّرت!
ولی نه....
ولی نه ( ازچه من از پا درافتم؟!)
چرا از عزم خود اینگونه گفتم؟!
بباید دل شود همچون نهالی
*که گوئی از دل *سنگی شکُفتم!*
بباید زنده باشم , پا بگیرم
نصیب خود زاین دنیا بگیرم!
نباید تن دهم بر ناامیدی
نباید دیده از فردا بگیرم
هنوزم در جهانم "زنده هستم"
هنوز از زندگی آکنده هستم!
به قلبی پر طپش در سینه *"هـستـم"!*
"چنین" باید شدن در زندگانی
که بتوانی دراین دنیا بمانی!
به شوقی زیستن راه امید است
"چنین " سرشاری از شور و جوانی
ـــــــــ اول بهمن 1362 شنبه ف.شیداــــ
___ چه شد ؟؟؟؟ ____
شب به شب غرق سوالم با دل لبریز درد
آتش اندوه را بیرون دهم با آه سرد
سینه ام سوزد اگر آه ًغمین ماند بدل
با همه افسردگی های دلم ، باید چه کرد؟!
سر زنومیدی گذارم سجده گون بر روی خاک
پرسم ازدنیا ""چه شدآن مهربان دلهای پاک؟!""
پرسش دل تا سحر ، تکرار میگردد مدام
پرسشی از قلب و عمق سینه ای ، اندوهناک!
مهربانی کو ؟ وفا کو ؟ عشق کو ؟ دلدار کو؟
سینه ا ی بر بی کسی ها ی دلی، غمخوار کو؟!
پُر طپش قلبی برای عشق ورزیدن چه شد؟!
یک نگاه عاشقً غمگین، به شب بیدارکو؟!
آنگهم از یأس ونومیدی کشم آه از درون
آه فریاد من غمگین بّود از قلب خون
گویم آخر مهر مُرده ، دلبر و دلدار نیز
قلب من بس کن! دگرچرخی مزن گرد جنون!!!
هرنگاهی بر جمالی خیره میگردد چنان
گوئیا عشق ومحبت را فقط جوید در آن
لیکن این دیده پراز نیرنگ وتزویر وریاست
معنی دیگر ندارد جان من ! ، اینرا بدان!!!
گر عروسک بودی ودرسینه ات قلبی نبود
گر فضائی پُر نمیشد از تن وجان و وجود
شاید آنگه میشدی همرنگ دیگر مردمان
از همه بی مهری دنیا ترا دردی نبود!!
ای دریغ ...
ای دریغ از زندگی زیراچو آن رنگین کمان
رنگها دارد ولی از آن دورنگی ها فغان!!
بسکه دیدم از همه نامردی و نامردمی
زین پس از مهر و محبت هم نمیگیرم نشان
سروده فرزانه شیدا ۱۳۶۲ مردادماه
____ " قفس " ____
آشــنا گر بدلــم هــست بــسی
آشــنا با دل من نیــست کــسی
می کــشم ازهمه سو رنج و عـذاب
یاوری نیــست به فریاد رســی
آرزو از چه کــنم عـــمر دراز
خــسته ام من دگــر از تک نفـسی
به چه شـوقی بگــشایم پرو بال ؟
که جهان بوده مــرا چون قــفسی
شعری از فرزانه شیدا
. _____ آه ای عشق... چرا تنهائی ؟_____
در حریم نفس عشق نهادم قلبی
و دگرباره به اندوه دلم باز شکست
و غم تنهائی همره راه غریب من شد
آه ای عشق چرا تنهائی
ره ما گرچه زهم گشته جدا
تو چرا رو به خرابات مغان راه بری
من چرا یّکه وتنها در راه
توچرا یکه وتنها در راه؟
هردو مان یکّه و تنها ماندیم
هردو مان یکّه و تنها ماندیم.
اول اردیبهشت 1387(ف.شیدا)
____ روح پرواز ____
از دست بشر ، کوه در این دهر فغان زد
دیگر چه عجب من ز فغان گریه کنم باز!
هرروز و شبی رفت و دلم سوخته تر شد
آ خر غم دل گشته مرا همدم و همراز
با خود همه دم گفتم و گفتم: مشو نومید
سر خورده ز دنیای تو شد لیک ،ز آغاز
شرمم ز خودم آید واین دهر و جهانش
پا روی زمین، دل زخدا دور و هوسباز
یارب تو ببر روح مرا از دل این خاک
قلبم تو رهاکن زچنین، مردم بدخواه ودغّل باز
شوقی نبّو د پا بکشم روی زمینت
یارب مددی، بال وپری از بر پرواز!!!
شنبه 4 اسفند1386/از فرزانه شیدا
●●●
____ انتظار ____
صدایم کن ,که از انتظار, بیزارم
از دلتنگی آشفته
صدایم کن
که در بیصدائی سکوت
تیک تاک ساعت
بدلم می کوبد
و تنفس هر بار
قفس سینه ی من را به فشار
باز آلوده بخون می سازد..
قلب خونین مرا باور کن
و مرا باز بخوان
که دلم , دلتنگ است
و فقط منتظر آن لحظه ست
که تو یکبار دگر
نام مرا
بر لبت ساز کنی
بر لبت ساز کنی
شعراز : فرزانه شیدا
____ من آن نیستم ... ____
من آن نیستم ...نه...
نه آنکس که
جامه دان سفر پرکرده بود
,در شوق دیدار
با هزار آرزو....
در پائی که پر میکشید
تا رسیدن به تو...
تا در آغوش جویمت!
...نه من آن نیستم
...نه....
که چون رسید...
سکوت خامُش پنهان تو
درگردش ِحیرانِ سرگردانیِ
در شهرتو
گریانش کرد!...
پریشانی ِجستجوی نگاه تو
آزرده گی قلبش شد!...
من آن نیستم ...نه...
که سرسپرده , دل سپرده ,
جان سپرده د خویش
اما بی دل ...« بازکشتنم » را
به خویش نمیدیدم
اگرچه باز گشته بودم ,
در بی توماندن ها....
نه , من آنکس نیستم
نه آن زنده ی دیروز...
اما خسته در خموشی ها
نه دلشکسته ی امروز ...د
ر سکوت عمیق خیره بودن ها
درهیچِ هوا...
باز درسکوت
... وخاطره ی بودنت ,
محو میشد
محو میشد
در نگاه نومید لحظه هایم
که چندان نیز بازگشتت را
انتظار نمی کشید
نه دراینهمه بی تفاوتی تو,
در شکست سختِ خاموش
من در جستجوی دیروزی یافتنت!
بازگشتم ووای در خیرگی,
میانِ هیچ ِهوا
سکوت کردم
سکوت ...سکوت
لب به سخن باز نمیشد
نه توان اشک نه توان
حرف نه حتی توان زیستن
هیچ درمن نبود...
هیچ درمن نمانده بود
وخاطره بودنت ...
محو میشد
در اندوهی که دیگر
درپی جامه دان سفر نبود
نه دیگر بسوی تو
نه برای باردیگر شکستن
وزندگی محو میشد
درهیجِ من ...
که بی تو
زندگی نمیشناخت
ونه دیگر شوق
زندگی کردن را
فرزانه شیدا /1388-اُسلو نروژ
___ بیهوده ___
هنوز غبار ازتن پاک نکرده بودم
که غبارآلوده تن
در گردباد افکارم ,
خویش را باختم
وقتی که گلستان احساسم را
در میان شنهای
غبارالوده تردید
گم کردم
درکویر تنهائی غمناکی ,
که تو مرا بدان خواندی
ومیگفتی کنار دریاست
دریائی که دوستش میداری!
وامروز ...آه ...میدانستم
که دیروزها
باز نمیگردد ...
ودر آندم که بدنبالت میگشتم
همراه تو, چیزی در,درونم گم کردم
چیزی را...
چه؟ ...هنوز نمیدانم !
تراکه گوئی, برای همیشه
گم کرده بود دلم
وپیدایت نمیکرد
هرچه درخویش کاوشگر
امید بودم
امیدم بودی , آری امیدم
بی آنکه بدانی
گلستان دیروز هستی ام
درکویر ناامیدی های تو
گم شد
وگم کردم ترانیز,وخود را, هم!
درتنهائی مرکبار سکوتی
که درآه هیچ چیز پیدا نبود
چیزی را گم کرده بودم...چه ؟
نمیدانم
...نپرس....دیگر مپرس
چیزی درمن شکسته است
باور بود یا اعتماد
عشق بود یاامید
نمیدانم
دست دراز نمی کنم
که میدانم دستم کوتاه
امیدم بیهوده بود
چیزی درمن گم شد
چیزی درمن شکست
چه؟ نمیدانم!
سروده ی : فرزانه شیدا
●●●
____ وتو...رفتی _____
به هزار نغمه برایت گفتم
با هزار نگاه
با لبخندهای بسیار
وگاه بااشکهایم نیز
تا شاید گوشه ای
از آنهمه محبتی را
که دردل برتو بود
بازگفته باشم
افسوس ...
افسوس هرگر ندانستی
چگونه میتوان
اینهمه عاشق بود
چراکه هرگز
کلامم را درنیافتی
وهرگز ندانستی ...
چگونه دوستت میدارم
ورفتی...
تنهائی اینجا بامن است
خاطره هایت را
برایش بازخواهم گفت
در لحظه لحظه ی دلتنگی.... بی تو...
1387 /ف.شیدا
●●●
___ گلخانه ی دنیا ____
منم آنکس که با شادی وامید
گل مهرم دراین « گلخانه» روئید
ندانستم همه رنگ وفریب است
بدنیائی پُر از اندوه وتردید
چو دنیا جایگاهی از دوروئی ست
بدی , بهتر زخوبی ونکوئی ست
حقایق جای خود داده به تزویر
جفا بینی چو راهت راستگو ئی ست
بدی , دنیا به ویرانی کشانده
دگر « گلخانه ای» برجا نمانده
اگر روید گلی باشد گل یخ
که سردی را دراین دلها نشانده
دگر از باغبان گویا , اثر نیست
نوای زندگانی را خبر نیست
همه در مشغله اندر پی سود
کسی را بر گلستانی گذر نیست
دگر دنیا شده غمخانه ای سرد
گل هر چهره ای، پژمرده وزرد
نمی خواند ، دگر بلبل بدین باغ
چه این ویرانه ای باشد پُر از درد
کنون عشـقی درون سینه ای نیست
میان سینه ها، جز کینه ای نیست
چـرا دلها همه خالی زعـشق اسـت
به قـلبی صــافیِ آئینه ای نیست
چـرا آن دل که پُـر ازعـاشقی بـود
درون خـلوتش جز گــریه ای نیست
درونِ سینه ی عاشـق ، خـدایا
به جز غمهادگر گنجینه ای نیسـت
27 خرداد 1360
سروده ی فـرزانه شــیدا
____ بگوید با او...______
آسمان چون تو نبود
آسمان همواره
در غروب رفتن
پا بپای خورشید
رفته تا لحظه آخر با او !
تا که در بدرقه خویش بگوید با او
باز فردا برگرد !
___ اسفندماه 1384 ف. شیدا___
پایان بخش اول از اشعار فرزانه شیدا...
farzaneh sheida