اشعار فرزانه شیدا در کتاب
● بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ ●
● بخش نهم (۹) ●
۱ ●
ــــــــــ نگاهی باز( رهائی) ــــــــ
بخود گفتم دمادم لحظه در لحظه:
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و گوید با دلم سوگند گرم بودنی با عشق
نگاهی باز باید تیره گی های دلم را روشنی بخشد
و یکبار دگر از رویش سبز اهورائی بگوید باز
دلی باید توان و قدرتش باشد
که آتش را بنام زندگی همواره روشن کرده, قلبم را,
بسوزاند نه اما ازسر اندوه
که تنها از سر گرمای عشقی گرم و جاویدان
نگاهی باز باید سایبان خستگی های دلم باشد
و دیدم ناگهان من دیدگانی گرم و سوزان را
و دلبستم تمام زندگی بر او
و شبهایم چه گرم و وه چه نورانی
تمام آتش این زندگانی را به قلبم داد
کنون میسوزم از آن شعله هردم
به هر روز وشبی همواره پی در پی
و دل میگویدم :خود بوده ای آخر
که آتش را دمادم یاد میکردی
کنون بامن بسوز وباز هم در شعله آتش
به فریاد دلت فرمان بده :
ای دل !بسوز و بازهم خاموش دنیا باش
بسوز و بازهم اشک دل ودیده
ز چشمانت بگیر و باز هم
با خود بگو هردم : زپا هرگز نمی افتم
ولی افسوس ولی افسوس در این شعله ها دیگر
توانی نیست .
رهایم کن مرا آخر...
که تا گریم بسوز عشق خود همواره بی پروا,
رهایم کن که فریادی زنم از عمق این سینه
رهایم کن که من تنها
فقط یک موج فریادم
فقط یک سینه , پر اشکم
فقط یک قلب تنهایم
رهایم کن رهایم کن... که آزاد ورها یکدم بیآسایم
ف.شیدا / فرزانه شیدا ●
۲ ●
___ « آب رونده (رود جاری)» ____:
بمن گفتا کـسی , در بـیقراری
اگر دردی درون سینه داری
مگو راز دل خود را به هرکس
بگو تنها تو بر آن «آب جاری»!
...
بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!
به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!
تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!
ولی زین« ره », نبرده ره بـجائی
...
به من گفتا: بلی !« آب رونده»
مَکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده
که پندم را ,اگر اجرا نمائی
سبک گردد دلت همچون پرنده
...
تواکنون راز حرفم را ندانی
چو تو , ناپخته وخام و جوانی
ولی چون عمر تو گیرد فزونی
به حرفم میرسی روز ی, زمانی
...
چنین گفت وشد از این دیده پنهان
خزانی رفت وشد سوز زمستان
زمانی رفت ونوروزی دگر شد
ولی من همچنان سردر گریبان
...
چنان شد این دل سرگشته بی تاب
که افتادم من از آرامش وخواب
چو در نزدم ندیدم همزبانی
نگاهم ناگهان , افتاد بر آب
....
نشستم بر لب رودِ رونده
بدرد سینه ای زار وکشنده
بدوگفتم از اندوه دلِ خویش
که چون ماری دوَسر بودوگزنده
....
بدو گفتم که بغض جانفزائی
گشوده در دل ِ افسرده , جائی
زغم « آهی» نیآید بر لب من
ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!
...
همی گفتم براو از سینه ی ریش
حکایتهای رنج وغصه ی خویش
بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»
که تا بینم , چه آید عاقبت پیش!؟
....
به زاری, دیده ام , بارید چون ابر
تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!
دگر میلی به خاموشی ندیدم
که بر جان آمدم از اینهمه صبر!
...
لبم را بهر گفتن ها گشودم
زبانم را دگر مالک نبودم
لبم بردل دلم از فرط اندوه
سخنها گفت ومن زاری نمودم
نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا
نیآمد بر لبم از گفته پروا
سخنها گفتم از دل با دلِ آب
چو دانستم نگردد سینه رسوا
...
نمیدانم چه سان روزم گذر کرد
مرا تاریک وظلمت خبر کرد
دل دنیا نشد غافل ز کارش
لباس روشنی از تن بدر کرد
...
اگرچه روز خود کردم فراموش
ولی این سینه شد , آرام وخاموش
ز ان سنگینی بار غم ودرد
نمیدیدم نشان بر سینه ودوش
...
نگه کردم به روز خود ز آغاز
« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»
که این آب روان این رود جاری
نه تنها می کند هر عقده ای باز
...
زاو بهتر نباشد راز داری
نگوید حرف تو در هر دیاری
نسازد نام تو رسوا بدنیا
نگردد بر دلت مانند خاری
...
که این آب روان «انسان» نباشد
که از بهر دلت دشمن تراشد
به رخ هردم نیآرد , گفته هایت
که قلبت را به زخمی نو خراشد
!
ز سوی او همیشه در امانی
که او بهتر بوّد از «یار جانی»
ز یاران در دم قهر وجدائی
تو نتوانی دمی ایمن بمانی!
!!!
ولی اب روان قلبت گشاید
میان صحبتت هرگز نیآید
گذارد سینه را خالی نمائی
ترا اسوده از غم می نماید!
....
*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*
*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!)*
*(نگویدحـف قلبت را دگربار)
*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت )
...
نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!
نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!
چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو ! *
* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گووو! *
____ فــرزانه شـــیدا شنبه دیماه 1362 ___
۳●
______ « فارسی شکر است»: ______
جان من ! , تو, ...سخن بگو آنسان ...
که بگوید ز کشورت *(ایران *)
بس کن این واژه های بی معنا
تا نگشته زبان تو ویران
با چنین واژه های پوشالی
جمله های تهی وبس خالی
پارسی زبان چه دارد باز
تا کند با زبان خود, حالی!!
جان من از «عرب »بپرس این را ...
باهمان « خارجی » بگو جانا ..
در کدامین کلام خود دارید
جمله ای از زبان ساده ی ما
نروژی هم بجای «فرزانه»
خوانده مارا «فُسان!» چو افسانه!
نام فامیلم:«عبدحق » بوده...
خوانده : «*آ . هَ ک »* مصالح خانه!!
ما نگفتیم دلخور ورنجور
که چرا خوانده ای مرا اینجور؟؟!!
جای آن دیده ام که ایرانی
خوانده ما را «*فِرند» وُچشمم کور!
چونکه ما کِی شکایتی کردیم؟
از غمش کِی حکایتی کردیم؟
من کنون با تو ساده میگویم
به« زبان » ما « خیانتی »کردیم!!
هر گز از این زبان مشو نومید
بگذر از «غرب. واژ ه های» جدید
« فارسی» در زبانِ خود زیباست
جستجو کن ! مکن شک و تردید
هرکه بر این « زبانِ دل» دل بست
خود بگوید که « فارسی» , شکر است
هرکه در قلب خود « وطن» دارد
کی به آئین خارجی پیوست؟!
تبصره ها:
(* « فرند» به زبان انگلیسی معادل« دوست» در زبان فارسی )
(* آهک= از مصالح ساختمانی خانه
19.11.2009 اسلو /نروژ
جمعه 29 آبان ماه سال 1388
____ فرزانه شیدا____
۴●
● و کسی نیز بما گوش نکرد ....! : ●
گفتی وباز شنیدم که دلت , سخن از دلتنگی ست ..
سخن اینکه سکوت در دلت باز شکست
وتو گفتی با دل...هرچه در قلبت بود...لیک گوش همه این مردم دهرخالی از گفت وشنود....خالی از باورهاست
ودلی چون دل ما، هرچه مینالد ومیگوید باز...
کس به یک چشم ونگاه ، به رخ خسته ما نیزنگاهی زسر شوق نکرد،من که فریاد زدم با دل خویش
منکه گفتم همه اندوه دلم ،منکه هر روز و هرآ ن شب به غمیواژه در واژه به تکرار امید...درقلم مُردم وبا اشکبه صبح دگری... پای اندوه دلم باز کشید...
وهنوزم که هنوز... بیصدا مانده دلم... باهمه گفتن هاباهمه شعر وسخن...باهمه دفتر و گفتار وکتاب.
هیچکس گوش شنیدن که نداشتهیچکس غصه عالم که نداشت
همه کس غرقه به خویش ...غرقه در دنیائیستکه در آن یاد دگر مردم دهر...رفته دیگر ازیاد
ومن افسوس ...خدا...ازچه رو اینهمه غم را بدلم ...باز کشم
من که هر فریادم ....میخورد بردیوار!!!منکه حتی به قلم اشک و...به دل خون دادم....ما چه گفتیم مگر,جز حقیقت جز عشق...جز محبت.... خوبی ...ما فقط قصه تکرار همان دیروزیم,« شنوائی »به جهاننیست که نیست....
رمز ویران سکوت ...عاقبت بر لب من نیز نشستوسکوتم پس ازاین ...نه به فریاد و قلم...نه به اشک ونه به آه...با کسی هیچ نخواهد گفتنمن فقط تکِرارم ...تو فقط تکراری...و کسی نیز بما گوش نکردو کسی نیز بما گوش نکرد!!!،، دل من...دل من... پرشده از گفتنها،،،، دل من پرشده از گفتنها،،یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶ــــــــاز: فــرزانه شــیداــــــــ۵●____ ( تاراج ): ____تمام عمر من رفته به تاراجبدریای غمی در دست امواجمنم پادشه غمها که صد غمزذُّ ُر اشک من بر سر نهد تاجچنان وامانده در دنیای دردمکه بر غمهای دل هم ، میدهم باج !به غم گویم برو حتی دمّی چندرهان پای مرا از دام این بندروا کن بر دلم شور ونشاطیکه بر لبها نهم یک لحظه لبخندمن آخر عاشقم ؛ رحمی بدل کندلی غرق محبت ، آرزومندمخواه از درد وغم ، گیرم تباهیبگو آخر چرا !؟ با چه گناهی؟؟؟!نهادی تاج غم بر سر ز اشکمرساندی سینه را درغم به شاهیچنان در غصه ها بودی کنارمکه آواره شدم ، در بی پناهی!ولی غم گویدم : جانم فدایتتوبا آن اشکها آن گریه هایتچنان زیبا فشانی و اشک غم راکه نا گیرد کسی در غصه جایت!چو از غمهای خود لب میگشائیمرا زیبا نمائی در روایت !بهر کس هم غمِ دوران نیآیدچه کس آغوش خود بر غم گشاید؟!من اما ، در دل تو خانه دارممرا دوری تو هرگز نشآید!من آخر عاشق قلب تو هستممرا اشک تو عاشق تر نمآید!تو که خود عاشقی دانی که عاشقنمیخواهد شب هجران بیآید...سیه بختی من اینجا چه پیداستکه در دنیا فقط غم عاشق ماست!!!!نکرده ترک دل از شور عشقشوجودش درنگاه وچهره پیداست!غم آنسان کرده جا در سینه منکه در خندانی لب هم ، هویداست!!!عجب بر طنز این دنیای جانیکه با غم ، قاتل این قلب شیداست!!!دلم سوزد ولی بر غصه و غمچو مجنون غمزده در کُنج اینجاست!بیا ای غم به آغوشت بگیرمکه قلبت همچو من غمگین و تنهاستعجب!!!... گویا حقیقت را تو گفتی!دل ما مهربان با رنج دنیاست!ـــــــــ ۱۳۶۲/۳/۱۵ خرداد فرزانه شیدا ـــــــــــ۶●_______« خود» _______
نه در خود غرقه ای بودن
نه از خود غافلی گشتن
وجود «پنیه ی خود را»
بباید درجهان « رشتن »
تو چون کودک بدنیایت
زمانی ساده وخردی
ببین اما به جسم «خود»
چه دادی؟ چُون ثمر بردی؟
« رضا باید شدن ازخود »
دراین دنیای بس فانی
به خوشنامی اگر خواهی
بدنیا تا ابد مانی
به پرواز ِ دل وروحت
جهان را ساز دیگر باش
به آهنگی ز پروازت
تومرغی شاد وبرتر باش
فرزانه شیدا / شنبه 7آذر 1388
___________________۷●ــــــــ شبح دوست ــــــــشایسته همان است که با قلب غمینمکنجی روم وگوشه ی دنجی بگزینمدوری کنم از مردم بدخواه وستمگربا درد خودم یّکه وتنها بنشیمبا دوست نگویم غم دلدادگیم راپنهان بنمایم زهمه سادگیم رادر حال خودم باشم ودر عشق بسوزمخود چاره کنم تیره گی زندگیم راتا هر سخنی بر دل افسرده نتازداین نیش زبان , قلب مرا تیره نسازدنیشم نزد «مار دوسر» در شبح دوستافسرده دلم بیشتر از پیش نبازد!12/4/1361 تیرماه___ فرزانه شیدا____۸ ●___ سکوت: ___گفته ام من سکوت وخاموشیبهتر ازاینکه در سخن کوشینزد مردم سخن بکن کوتاهخاصه در نزد مرد جوشی!بهتر آدم کناره ای گیردخلوت جاودانه ای گیردورنه انسان دائما مغرورهردم از توبهانه ای گیردبهتر آدم بوّد بحال خودشتا که راحت کند خیال خودشیا چو مرغی که شد اسیر قفسسر گذارد به زیر بال خودش« گربوّد همکلام تو نادانداغ تلخی گذاردت بر جانچون خوری ضربه ای ز هر صحبتلاجرم حرف خود کنی پنهانپس همانه بّه که بی سخن مانیتا زنیشش بدر بری جانیورنه آنکه زند دم از دانشمی خراشد دلت به نادانیدرجهان مردم زخود خرسندکه غریق غرور خود هستندبا غرور وتکّبر بیجامی زند هرکجا بتو لبخند!پر صدا پر طنین ولی خالیطبل دارد اینچنین حالیشخص خودخواه همچون آن طبل استگرچه در شکل وظاهر عالی!با چنین مردی سخن تو مگوخاصه یاری زآن میان تومجوتا بخواهی بوّد زیان وضرریاری مردمی چنین بدخو!« حرف » دارد بخود دونوع معنااز کنایه زنان بکن پروابا گروهی« چنین »سخن تو مگوگر بمانی به عالمی « تنها» !آنکه گیرد زتو همی ایرادبی سبب میزند سرت فریادخود پراز عیب وپر زاشکال استارزشی هم باو نباید داد !آنکه دائم سرش بکار تواستخوارتر, زدانه ای چو « جُو» استآنکه دیده بخود سروسامانآدمی در هدف میانه رواستآنکه خود زندگی خوبی داشتتوشه ای هم ز زندگی برداشتحرمت خود ودیگری را نیزحرمت زندگی خود پنداشت !هرگز از او «ستم» نمی بینیظلم واوندوه غم نمی بینیلیک درمیان تمام مردم دهر« آدم بد» تو کم نمی بینی!1362/9/16 چهارشنبه___ فرزانه شیدا ___
۹●
● « لحظه ی خط خوردن.... »: ●
صبح است ... صبحی سرد
ومن ،خیره در پنجره ی صبح!
بیرون درمیان ِخانه های
سفید ،سرخ ، قهوه ای
در سبزینه رنگهای ،
آخرین روزهای تابستان
در پرش پروازهای مرغهای دریائی
گذرپرنده های مهاجر...
گنجیشکک های تازه بال گرفته،
در صدای آرا م نسیم ِ سرد
که آهسته ،ترانه ی "بودن" را
زمزمه میکند و....
خورشید اما، ... هـنوز
به پنجره ام ،نرسیده است
وسردی صبح دربطن تن
لرزش زندگی را،
به جانم می بخشد....
واندیشه ها...آه اندیشه هائی که
درسکوت ملموس ِخانه ،
زمزمه ی صبح را،
برباد میدهد!!...آرامم؟
یا...در التهابِ همیشگی ِ چگونه زیستن !
سردرگمم؟!....پریشانم؟یادربُن اندیشه ی خویش ،
...بی تفاوت!...نمیدانم...!
هرچه هست...بخواهم یا نخواهم..صبح زندگی ست
وآغازها...!
بی هیچ تآملی...باید بود!
باید بود, تا لحظه ی خط خوردن!
سه شنبه 17 شهریور 1388
● سروده ی: فرزانه شیدا ●
۱۰ ●______ « حدیث بودن » ______
حدیثِ بودنِ من , در حدیث ِبودن ِعشق,
نه قصه یِ تلخ ِ «وجود ِبی رنگ» است !
که در«نهایتِ بودن » , همیشه میدانم
که روح ِبودن ِ « عشق » بسی خوش آهنگ است
...
سروردهِ هستی ِمن , گر , نخواندم امروز
دریغ ِ صدا , درمن , بی نهایتی , گیرد
من از تبِ فریاد , نگاه ِ بی بستر
وگر نگویم هیچ ,« صدا »که میمیرد !
...
من از تب ِفریاد , درون خویش میخوانم
بدفترِ شیدا , نا نوشته , میدانم :
من ازوجودِ بودنِ خویش , «بیش» میخواهم
چو در « شب دنیا » , همیشه حیرانم !
...
نه حسِ وجودِ من , مرا بمن خوانده!
که «هستی » و«بودن» ,« بودنی» بدنیا نیست
که باور ِ قلبم « مرا , بمن » خواند
که گویدم «امروز», دوباره « فردا ی ست»
....
دلم مرا گوید ز اوج ِ شیدائی
بخواب« دیده ِ دل» , چرا ,تو بیداری؟
حدیث ِذهن و وجود «لای لای» دیگری گوید :
مَخواب شیدا دل! , « تو همچو دریائی ! »
....
ببین ! دلِ دریا همیشه بیدار است
همیشه هشیار وُ به روز وشب بیدار
به موج موج وجود« صدای هستی »اوست !
« به بودن ِ بیدار ,همی , کند, اصرار» .
....مَخواب بیهدُه تو , ای جسم ِفانیِ فردا
نماز بودن تو, سجده بر سَر ِعشق است
به عشق ِوجودی که «جان» ز خلقت دید
به عشق خدائی که یاور عشق است____فرزانه شیدا / شنبه 7آذر۱۳۸۸____
●
۱۱●
« در پی خویش»:
کوهساری سنگی در غروبی غمناک
منم اینجا تنها
ملتهب از فریاد!
آمدم تا که در این خلوت سرد
بر سکوت دل خود چیره شوم!
آمدم تا که به فریاد بلند
بانک تکرار( مرا) داد زنم!!!
من در این پیچ و خم سنگی کوه
رو به هرسوی غریب
ناشکیبا از درد
در پی خویش فراوان گشتم
و به نومیدی و یاس
چشمه را آینه ی خود کردم!!!
لیک آخر ز چه رو
در پی اینهمه فریاد و فغان
گشتنی دور خود اندر دل کوه
گر یه ای ملتهب از جوشش درد
همچنان غمگینم ...همچنان آشفته؟
و ز بودن خالی!!!
اثری از من ِ من نیست چرا؟؟؟؟
در پی چیست که میگردم من؟!
کوله بارم خالیست ...
از امیدی که مرا راه برد!!
و من اما مغموم... بی هدف سرگردان
همچنان در راهم
و به شب نزدیکم..!
لیک این خاکی کوه
اینهمه سردی و دل سنگی او
رنگ خاکستری چهره ی او
...سبزی بودن را
از دل پر طپشم می دُزدد
و سکوتش گوئی
...بر فغان دل من میخندد!
از منِ ِ من اثری نیست ولی !
در من اما طپش بیهوده ست
در تلاشی مغموم
رفتن و جُستن خویش!!!
و من آخر ز چه رو همچنان در راهم
با کدامین شوقی راه شب می پویم
کوله بارم خالیست...
از امیدی که مرا راه برد
●" سال 1374/ ف.شیدا ●
۱۲●
_____ « گذر های زمان »: _____
این گذر های زمان
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود
قصه تکرار همان
قصه ی دیروز وُ ...
کسان دگر است
ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگر...زندگی را
همه بازی کردیم!
تا بدانیم همه ,
گذر ازاین دنیا ،
گذری بیش نبود!
گذری بی برگشت !!
گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده
گذری بیش نبود !گذری بی برگشت!
نه بدان گونه که می باید بود!
و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی؟
خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست
چه به ثروت باشد ،چه بدانستن علم!
گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست
و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباداست
ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .
●هفدهم اردیبهشت - ۱۳۸۴/ فرزانه شیدا-fsheida●
۱۳●
ـــــــــ● بی غم ●ــــــــ
هرگز نشود قلبی بی درد و رها باشد
گر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بُود روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
او را که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج و غم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی به دعا دارد
نجوای دلش هر شب ره سوی خدا دارد
در این گذر شبها هر دل که جلا گیرد
در خلوت تنهایی تقوای خدا گیرد
چون آینه ای گردد آن سینه که غمگین است
آن دل که جلا گیرد دلبسته به آیین است
آیین خداوندی هر دردی و غمی پوشد
بینی که به یکباره دل در ره حق کوشد
هرگز نکند مأوا یزدان به دل جاهل
آن دل که خدا دارد خود بوده دلی عاقل
تدبیر خداوند است قلبی چو شود غمناک
دل می شود از تقوا چون چشمه زلال و پاک
_____ فرزانه شیدا _____
۱۴●
_____ همدل _____
____ آیینه ___
دیده سوزنده در آتش غم
چشم آیینه هم ، سوز غم بود
در کنار نگه قطره ی اشک
کُاو بخاری شد و بر غم افزود
ای تو آیینه های صداقت
رنگ غم را ز چشمم برون کن
سوزش سینه را از نگاهم
کم کن و عشق او را فزون کن
من هنوز از غباری که در آن
گُمره و سرگریبان عشقم
راه دیگر , ندیدم بدنیا
هر کجا رفته و هرچه گشتم
غیر آئین عشق و محبت
رسم و راه دگر را ندانم
یاورم باش و گو چاره راهی
تا که دل را بجایی رسانم
ای تو آیئنه های صداقت
در نگاهم تو دیدی غمم را
بوده ای در کنارم در این عشق
دیده ای غصه های شبم را
شاهد عشق من بودی و من
دفتر شاعری را گشودم
گریه ام با تو و دفترم بود
عاشقی مست و آشفته بودم
حال خود را ندیدم بجایی
جز که کردم نگه در نگاهت
با دلم گفته ای صادقانه
" عاشقی "بوده تنها گناهت
گفته ای روح خود را مبازی
بّه , که یابی ره دیگری را
ورنه از زندگی خوش نبینی
گر بمانی به امید فردا
آری ای آینه حق چو گویی
میروم راه دیگر بیابم
از همه عاشقی قلب سوزان
اشک و غم بوده تنها جوابم
___فــرزانه شـــیدا ___
۱۹●
۲۰ ●
ـــــــــ نثر : در غفلتی زیستن ـــــــــــــ
غافل از موجودیت هستی , بی خبر از غنیمت وجود...در نگاهی همواره
در نگاهی همواره , بی تفاوت ,تمسخری بر لب , درنگاهی خنده آمیز ,نگریستن به روزگار, شادی وشور وخوشی های لحظه را «زنــد گــی» نامیدن ,و در « غفلتی زیستن » گناهی ست که در ندانستن های آدمی,غفلت را به آستانه ی در نـادانــی رهنمون میشود !وچه بسیارند آنان که درخود زیســتن را... در طلوع وغروبی شادمانه ... لـیک بی مـعنا به شب وبه تاریکی ها می سپارند , اما اگر میدانست...اگر میدانست در راه زندگی ایسـتادن و بیـهوده زیسـتن در نگاه خداوند, گناهی نابخـشودنی , آیا باز رفتن و,وجستن خویش باز مانده وغرقه در روزگار میشد ؟! براستی اگر در جشن شادمانه ها , زیستن وجاودانه بودن ِ نام خویش را به تملق این و آن ســپردنو با مرگ فـرامـوش شـدن " زنـدگــیست "!, لـعنت بر زنـدگــی ..من چـنین نمـیخـواهـم !و می بینـم آنان که خو یش را گم کرده اند... ودر زیستنی , براستی بیهوده وبی ثمر, جشن شادی گرفته اند , بی آنکه بدانند, مرگ در پی کوچه ای ,که شاید اولین کوچه گذر باشد ,ایستاده است واینان اما غفلت را به میهمانی ِ خانه ی دل برده اند و( خاطر« مرگ را») در بیهوده زیستن ...خندان نموده اند. اخر چه سودکه مردن اینان نیز, بمانند عمری , زندگی کردن... همانقدر بیهوده است که فرقی نداشت , باشند یا نباشند . دریغ ودرد که اینان, به خداوند ره نمی یابندتا در یابند جستن خویش , رسیدن به خداست اینان گوئی عمری , در مرداب ثابت بودن , بر هستی خنده کردند غافل ازاینکه ,لبخند تمسخرآلود زندگی , برروی اینان عمیق تر از هر خنده ای , هر روز ,عمق تازه ای میگرفت و این از خویش بی نصیب واز دنیا سهم نبرده ای که کاخ آرزویش ,مرمر خانه ای میشد, که سر برآسمان میکشید,هروز از خدا دورتر وبه هیچ خویش نزدیک ترواین نقشآرمانهای او بود و بس !...خانه ای بر بلندا !!!یک عمر حقارت , برجی بر تپه ی نادانی ...غفلتی به بلندای زمین تا قلب کهکشان ,وچه شادند اینان !!! خوش باشید!..به خیال شما , دنیا , از آن شماست !درنگاه خدا ار آن کسی که , در بیقوله دانائی خویش, بیش ازتوزندگی کرد ,بیشتر آموخت ...,کمتر فخر فروخت...وهمیشه صادق بودو نزدیکتر به عرش خداامازندگانی برتو خوش باد...که عمر بودن تو هر روز در فنا تازه میشوددر بی خبری تو ....هر روز ... هر روز ... هر روز . پنجشنبه 1386/09/20 ____ نثری از فرزانه شیدا ____
● پایان اشعار فرزانه شیدا در کتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ در بخش نهم●