کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

●اشعار فرزانه شیدادر کتاب بعُد سوم آرمان نامه اُردبزرگ بخش( ۲)

مجموعه کتابهای بعد سوم آرمان نامه 

  اشعار فرزانه شیدا ،در کتاب :

 بعُد سوم آرمان نامه ی اُرد بزرگ

بخش دوم(۲): 

_____ خدا یارت ______
توخود در باور چشمان من دیدی
که پر ازاشک واندوهی توان فراسا
بدرد وغصه واندوه تو
پرپر زدم روزی
وتو ...حتی
برای دیدن اندوه ورنجِ مانده در قلبم
نفهمیدی که گر مهری بدل
برتو نباشد بر دل وسینه
چرا باید بدینسان
در غمت آشفته وخون دل شوم هردم
که دریادت
ترا غمگین به کُنج خاطر خود
باز میبینم
نمیدانی
وتو هرگز ندانستی که این دل
...رنجهایت را
بدوش خود کشد هرباره وهربار
که تو درغصه ای درسینه آشفتی
تواما این نمیدانی
ومن دلخسته از گویائی مهرم
کنون راهی شدم بر روزگارخود
که خود هم دردلم انبار غم بودم
ولی در رنج تو همواره ...همراهت
تواما این نمیدانی
تواما این نمیفهمی
...
برو دیگر , که من هم
خسته از تکرار تکرارم
که منهم خود گرفتارم
که منهم بیش ازاین
تاب وتوانم نیست
که دردت را بدل هردم کشم روزی
برو دیگر
گخ من دلخسته از این بازی تکرار
سپردم قلب تو بر روزگار تو
خدایم یاورت باشد
که دردل در ,دعایم جاودان هستی
____ فرزانه شیدا/ 1388____

 ●●●  

_____ نارفیق _____
دوش اشکی به نگه آمد وبر چهره چکید
کس در آن خلوت غم اشک منه خسته ندید
هر زمان با دل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی در کف پای دگران دل بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج و بها
همچو یک بنده وارسته آن یکّه خدا
تا بکی هر که ز ره آمد , باشد غم تو
او که گوید شده همراه تو وهمدم تو
زهر اندوه به جان دادی و همراه شدی
ز شکستن به رهش دیر تو آگاه شدی
بی خرد اینهمه سرخوردن از این دهر بس است
نارفیقی که ترا میدهد این زهر بس است
جز خدا یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاور فرزانه ءشیدا که : منم
ــــــ شنبه 2 دی1385 ف.شیداــــــ

 ●●●  

ــــــ کلامی در کلامی چند.... ــــــ

...کلامی در کلامی چند....
بصد ها واژه ی پر رنگ
نوشتم از دلم شبها
برای دل گهی تنها
که سرشارم که لبریزم
دلم گه سبز و گه آبی
به گاهی رنگ مظلوم غروبی بود
و یا یک رنگ مهتابی
ندید اما دلم ،
در روشنائی ها
به تابش های خورشیدی
نگاهی را ،
که قلبی را ببیند باز
سرود زندگی این شد
که من در من، و تو در خود
و ما دور از هم وُ
دلخسته از هر چیز
گهی از روبروی هم
گهی حتی کنار هم
فقط یک رهگذر باشیم
میان کوچه ای یا در خیابانی
که تنها ، طی شود از روی اجباری
....
به رسم آن صداقتها
رسیده وقت آن تا رک بگوید
قلب ما با هم
که بودن جرم انسان نیست
چگونه بودنی هم نیز
و میدانم و دانی ،که گر راهی دگر
دراین رهت می بود
تو شاید یک قدم حتی
در این کوچه نمی رفتی
گذارت هم نمی افتاد
بر اینجائی
که شاید بوده ای امروز
به دلتنگی
ومنهم چون تو راهی را
فقط رفتم
درون آشفته با احساس گنگی
مانده بی پاسخ
... نمیدانم ...ولی نه ...
خوب میدانم
که من یا تو
به سودائی دگر در زندگی بودیم
و اینجائی که اکنون
جای پای ما در آن مانده
گذار از کوچه های تلخ دلتنگی ست
و حتی گفتن از دلگفته ها هم
رسم خود دارد...، و آسان نیست
تو میدانی چه میگویم
که عادت کرده دلهامان
به اینگونه سخن گفتن
تو اما خوب میدانی چه میگویم
دلم تنگ است...
و میبنم که دلتنگی!...
میدانم که غمگین مانده بر جا
هر چه احساس است
و من سرشار و لبریزم و حتی تو
چو من لبریز و سرشاری چه باید کرد
دگر رنگ دل ما را
نمی بیند کسی در اوج دلتنگی
چه باید کرد
که آخر دل نمیرد در تب ابهام
که خود هم هاج و واج رنگ دل هستیم
و خود هم مانده در حیرت
و مبهوتیم
که آخر در درون ما چه احساسیت
و آخر از چه رو اینگونه دلتنگیم
گناه از کیست
که دل هرگز نمی خواهد
چنین خودرا ببیند غرقه در ابهام....
...و میدانم که قلب ما
فقط قلبی پراحساس است
ودل غمگین شود آندم
که احساسش ازآن سینه خود نیست
و یا آ نکه ترازویش برابر نیست
و درمانده میان
باور و تردید های
تازه ی امروز و دیروزی
و این سر درگمی ها چیست
گل دلها چرا اینگونه گریان است
دلیلش چیست ؟
... ترازویش برابر نیست !
_____ 9 اردیبهشت 1385
 _____ 
 

 ●●●  

_____  با من بگو _____
با من بگو
ای شـب نشـین بـیدار دل
اکنون که در کوچـه های خـالی شــب
،، نســیم سرد زمستان،،
عــابــری تــنهاســت...
اینـک که سـتاره ومــاه
از مــیان ابرهای دلتنــگی
که فــروغــشان را به یغـما بــرده اســت
گه بگاه, نگاه مــهربان خــویـش
برزمـین مـی دوزد , از مــیان مه وابر!!!
وآبهای جاری جـویـبارهای تاریک
در زیر یخ
ترانه ی رفـتن ورسـیدن را
به ترنـم نشسته اسـت
تو در پشت پنــجره ی اتاق تــنهائــیت
چه میکنی؟!
آیا دیوا رهای ضــخیمِ خـانه های غـریـب
ایســتاده در کـنار هــم
میـتواند فاصله ی تو با دلـها باشــد؟!
پــیوند عاطـفه های زلال ...آیا....
دیوارها را به تســلیم کشــیده اند؟!
یا این دلهاست در حصار
در حصــاره ی خـود فـرو رفـتن؟!
... بامن بگو...
که تنها دسـتهای رســیده بر هم
قــدرت پیوســتن دارنــد؟!
...آه...مگو جــدائی
دســتهای تـنها در پشــت دیــوارها
گلهای پـــیوند را , فــسرده دیده است!!!
که دســت دل
دیوارها را نیز به تمسخر خواهد کشـید
اگر در کوچه های خیال
،،افکار عـاشـقانه،،
در کوچه های شــهر
غـزلخوان شــبانه ها گردند
و پیوند را ترانه کنند!!
" فاصله ", سخنی بیش نیست
در قلب عاشــقی
باید عاشـــق بود
که راز هـمدلی ها را
در شـبهای تــنهائی
دانســته...روح را هــمدم دلــدار دیــد!
که حتی عاشقان جدا ز یکدیگر نــیز
در احساس خویش ... همواره باهــمند
هــمواره باهــم!!!
وروح را در عـــشق
جــدائی از عاشــق نیســـت
___ ف.شیدا زمستان۱۳۶۷ /اسُلو /نروژ ___

 ●●●

 ___...وما چون قایقی جا مانده از دریا ____
گریزی نیست
نگاهم را گریزی نیست
ز ظلمت خانه شبهای اندوهم
بسوی روشنی های سحر
در بامداد روشن فردا
که آخر نام ،،امروز ی ،،
دگر بر خود گذارد باز!!
ز فرداها دگر سـیرم
ومیخواهم دلم را در خـفا
در ظلمت آن تک اتاق کـهنه ی دیرین
ز چـشم آنهمه کاوشگران،،
بی خبر از خود،،
ولی در خـوش خـیالی های دانائی
زاسـرار نـهان ،،مـردم در خـود،،
که جز مشـتی سـخن بافـی ..
نـدارد پـایـه واصـلی
همـیشه تا ابـد پـنهان کنم
در تک اتاق خـویـش
واشـکم را به ظـلمت ها کـنم جاری!!!
چه بـیزارم زاین سـان مردمی
از سرزمین ومـأمن عـشق ومـحبتها !!
در ایـرانم ویا با نام ایـرانی!!!
چه بـیزارم ز اینـسان مـردمی
غـرقه به خـودخـواهی!!
وحـتی ازخـود
واز زنـدگـی غـافـل!!!
دگر حتی نمـیخواهم
که دستی از سر مهر ومحبت نیز
نـم اشـک دلـم را
ازشـیار چـهرهی غــمگین وغـمبارم
بــسازد پاک!
دلــم آزرده شد
از مـردم نـاپـاک!
مــرا با مـردم دنــیا...
چه خـوبان وچه بدخـواهان
دگـر هـرگـز نباشــد
کار و فردائی!!
مــرا
بااین جهانِ غـرقه در ظلمت
که خــورشیدی
به قــلب آسـمانــش
مـیدرخــشد لیک بی نور است
،، ز ظــلمت های
چــشم کـور انــسانـی ،،
دگر کاری نباشد از سر حتی...
تـفــّـنن نیز!!
مرا درخــلوتم
در ظــلمت شـبهای انـدوهـم
اگر جز سـردی غــمها...
بـرودت های تنـهائی
ویا جز آه سـردی...
از دل افــسرده ومــغموم
پــس ازایــن...
همـنشینی نیــست
ولی ایـنگونه آزادم...
که من اینـگونه بی قــید و رهــا
از دشـمنی های جـهان هــستم
اگـرچـه سـوزش دردی
درونم را
لبالــب غــرقـه در غــم
میــکند از یاد این دوران
زاین دُون مـردمـان خـالی از
ایـمان!!
رهــایم بعد ازاین امـا ...
دگـر از قـید وبـند اینـهمه تزویر
رها از دیـدن صـدها دروغ تلـخ
هـزاران جـور انـسانی...
هـزاران درد بی درمان
وصدها مـردمـی..
وامــانده در درد وپریــشانی
نـگاهم تا درون ســـینه ام
از درد مـــیسوزد
ودسـتم را تـوانی نیـــست
که بگـــشایم دمی
بر غـصه های تـلخ انـسانـی
که خـود هم یک بـشر...
یک بنـده ی خـالی ز قدرتـها
وسـرشار از غم دنـیا
هـنوزم ....
همـچنان در سـینه میـسوزم
ز این فـرق و تفاوتها!!!
****
وشـــب را دوسـت مـیدارم
که گـر نـوری درونـش نیـست
تـظاهر بر درخـشــش هم
نــخواهد کــرد!!
وپنـهان هم نمـیسازد
که جز ظلــمت ندارد
در دلـش رنـگی
ویـکرنگ است
وصدقش را
"هـمین " پُرارج میسازد
****
ولی ،،
روز وُ,درخـشش های خـورشـیدی
که روشـن ساز وپـرنور اســت
نـدارد این تـوانائی...
کـه گـوید
بردل ساده لوح انسان
که در ظـلمت فـرو رفتــیم!!!
که در تاریکی روح نگون بـختی
همــیشه
در میان صدهزاران مـردم خـاکی
غـمین وبـی کـس وتـنها
وبـی یـاریـم!!!
بـدردی هـمچنان پـابـند
وزنـجیرو گـرفـتاریم
***
و اینـها جـز فـریبی نیـست
که ما در ظـلمت وجُـرم وُ
گُـنه غـرقیـم
وخـورشـیدی به تـزویـروریـا
بر هـر گـناه تـیره انـسان
ز رحــمت نـور مــیپاشــد!!!
خــداوندم
بـزرگـی غـرق رحـمت هـاسـت
که اوهـم همچنان می بــیند و
هــمواره در هـرروز انـسانی
گــناه تـلخ انـسان را
...تـماشـائی دگـر دارد
وهــمواره بـسی
بخــشنده وپـرمــهر
امـــیداین بــشر را ...
هــمچنان دارد جـوابـی
در پس هـر یـک دعـای او!!!
کـه او یکــسر هـمه بخـشش ..
که او یکـسر هـمه
مــهر ومحــبتهاســت
خـدایـم ..
مظـهر لطف و عطـوفت هـاسـت!!!
*****
و صـد افسوس.....
ز این نیرنگهای تلخ وغـمباری
که چـشم آدمی را لحظه ای
از آن گریزی نیست
ومـن هـم باز می بینم
به نوری درخـفا ..اما
که یک تاریکی مطلـق ...
بروی روح انسانی ست!!!
***
چـنین نـوری
نمیخواهم
نمیخواهم که منهم
چــون هــمه مــردم
به خــود هـم نـیز
دروغــی گفــته
و در روشــنی های...
هــرآن روزی
ببـندم چشم خود
بر آن حـقایق ها
ویا چون دیگران.. تنها ...
به کـاوش های
رنج وغصه وانـدوهِ پـنهان
جـهان ومـردمــم باشـم!!!
کـه در این آشـکارا
درد انسـان هم
نبوده ... هرگز امـا ...
یکّه درمانی!!
مرا درسـینه
غمگین بودنم کافی سـت !!
که پنهان غصه ی دیگر کسان را
ارج بـگذارم
وگـر کاری ز دسـتم برنـمیآید
نمـک پاش دل مـردم نـباشم باز
ورنـج دیـگران را
رنـج وانـدوه دلم دانم!!!
ودر خـلوتگه خـود
برهمه دلهای غـمناک جهان خوانم
دعــائی را...
که زآن قلب خدا هم بـنگرد...
انـدوه ورنـج وغــصه ما را
که در ایـن بـودن غــمبار
هـمه تـنها دلی غـمبار
و درد آلود وغمگینیم
همه افـسرده
ازاین بی بها
دنـیای پرکـین ایـم
جـهان یکـسر نمی ارزد
به رنـجی اینچنین
درروز وشبهای منو دنیا
ولی افسوس
جهان تلخ وغمگینی سـت
جهان تلخ وغمگینی سـت!!
و ما چون قایقی جا مانده از دریا
همه وامانده در دنیا....
فقط وامانده دردنیای غمگینم
۲۸آذر - ۱۳۶۴
 __سـروده ی : فرزانه شـیدا  __

   ●●●

_____  نهال  _____

 ای نهال تازه روئیده بهاران را تو آوردی ؟!
و یا آنکه بهاران رویش باغ بهاری بود
من اما سبزی این زندگی را در بهاران پاس میدارم
من از هر گل که میروید ز هر سبزه
ز هر برگ درختی از بهاران قصه میگویم
و میدانم که هر دل در درون رنگ محبت را بخود دارد
پر از رنگ بهاری پر ز گلشن هاست
تو اما ای نهال تازه روئیده ز قلب خاکی دنیا
نگاهی کن به قلبی که بهاران را
درون خود پذیرا شد که اوهم در درون خود
بسان یک نهال تازه و زیباست
که او در سینه همچون یک بهار تازه میماند
که راز هر شکفتن را چو شوقی تازه میداند
که گوئی هدیه ای از سرزمین سبز خوبی هاست
بهاران آشنا با قلب انسانی ست
که روحی همچو گل دارد و هر باران چشم او
چو باران بهاران پر طراوت پر ز بوی عشق وعطر گلشن و گلها ست
تو ای روئیده از خاک زمین دریاب
که این قصل بهاری فصل سبزعشق و عا شقهاست
که این فصل بهاری رویش عشقی به قلب عاشق دنیاست
به قلب عاشق شیدا بهاران جاودان بر جاست
بهار عاشقی زیباست
____  سروده ی فرزانه شیدا ____ 

●●●

____   میخواستم ...میخواهم.... 

 

 میخواستم سر بر سینه آبی آسمان بگذارم
وزار بگریم
دور بود
میخواستم
بر موجهای پرتلاطم دریای آبی بنویسم
آرام نمیگرفت
میخواستم
بر نوک پرنده آبی رویام
نغمه ها بگذارم
پرواز کردورفت
سینه ترا یافته ام
آبی تر از آسمان دریا رویا
بگذار سر برسینه تو
بگریم وبنویسم
نغمه رویائی عشقم را
سرشار از زلالی چشمه روحی
که تنها عاشق توست
با من بگو تا کجا میتوان
بر سینه تو تکیه کرد
که عاشقانه میخواهمت  

 ___۱۵ بهمن ۱۳۸۵ - از فرزانه شیدا ___

 ●●●

___  نگاه...   ___  

دل را روشنی بخش
و از ورای آن بنگر
زیبا خواهد بود
دیدنی ... با امیدِ دیدارِزیبائی
بوسه های طبیعت
بر تن نرم زندگی
تن نرم آب ... در آغوش زمین
ریشه های درخت
بوته های سبز..گلهای رنگین
در هم آغوشی خاک
نوازش نسیم بر برگ و گل
بر چهره منو تو
نگاه سبز زمین بر ما
نگاه آبی آسمان
بر منو تو
بوسه های باران و برف
بر چهره ها بر زمین
عشق مگر چیست
آغوشی گشوده
از محبت در طپش قلبی
طپش قلبی ...در مهربانی ستودن
خواستن و عاشقانه زیستن
بخشیدن محبت خویش
بی چشمداشتی
ما ستوده ی ,زمین و آسمانیم
به حکم خدای عشق!
زندگی  ,  بسیارعاشق ماست
مااما, به ویرانیش
کمر بستیم
ما هستی را, بی نگاه
گذشتیم و رفتیم
اما, دیگر بس
ناله های غم
دیگر بس شکایتها
ما خود,ویرانی
همه چیز بوده ایم
در زندگی ، عشق
و باهم بودنها ,ندیده ام
هیچستان سهراب را
میدانم ...اما
به هیچستان رسیده ایم
در اوج داشتن های
همه چیز
ما خود,ترانه زندگی
بی صدا کرده ایم
ما خود,عشق را رانده ایم
به کوچه های غریب
ما خود,نامهربانی را
به خانه دل بردیم
تنهائی گزیدیم ... در خلوتها!
گاه سر , برآغوش ناامیدی
در کتمان عشق
ما به طواف
« نمی توانم ها »«نمی شود »
,« ممکن نیست »
عادت کرده ایم
ما بی اعتباری احساس
و ناثباتی اندیشه را
آشفتگی روح خویش را
زندگی خواندیم...
اما ... دل را روشنی بخش
واز ورای آن
زندگی را بنگر
زیبا خواهد بود
نگاهی ساده
در باور آنچه هست
در حقیقت زندگی و عشق
در دیدنِ تمامی
رنگهای زندگی
زیبا خواهد بود.
 ___ ۱۳۸۵/۲/۱۸سه شنبه از: فرزانه شیدا ___

●●●

 

 ___ در انتظار چه....؟؟!  ___
اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد ِغم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم , چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم ,چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ,ز چه بر نور خدائی, نرسانیم؟ چرا؟

«عقل » ! ما را , به درِ خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده , خود او میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما, از سَر نادانی ماست
ناتوان بودن ما ,در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟ !
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش , لذّت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده , گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا ,کوردلی , با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم 
___ سروده ی فرزانه شیدا / 1388 ___

 

 ●●●

 ـــــــــــ " ای نسیم دلنواز آرزو " ــــــــــ

ای نسیم دلنواز آرزو
با دل من قصه ای دیگر بگو
گو که لبخندی ز خورشید آمده
در طلوعی نور ِامید آمده
تا دهد گرمی به قلب بیقرار
تا نگیرد قلب من از روزگار
گو سرشکی کز جفا زاری شده
پای گلزار وفا جاری شده

گو مشو نومید ازاین شیب وفراز
میرسد شادی به باغ خانه باز
گو نمی میرد گل لبخند عشق
گلشنی خواهد شدن پیوند عشق
گو که سازِ ان نگاه دلربا
مینوازد نغمه های خنده را
گو که تا آرام جان گیرم دمی
مانده ام تنها , بدون همدمی

ای نسیم دلنواز آرزو
قلبِ« شیدا» را در آتش ها بجو
گرچه دامن میزنی این شعله را
قلبِ شیداوش ,اسیرِ واله را
لیک دیگر بال وپر را سوختم
خود به عشقی ,شعله را افروختم
سوختم در شعله ها ,با سوز دل
بال وپر در عشقِ نار افروز دل
سوختم صد آرزو , در نار عشق
باامیدی ,در دل وُ ,ا نبار عشق
آه ...بر این ارزو آن صد امید
وه که دل , ناکامی , دنیا کشید

ای نسیمِ دلنوازِ آرزو
با خدایم قصه ی دل را بگو
گو که چَشم ِ , انتظار من توئی
در شب راز ونیاز ِ من , توئی
ازتو میخواهم کرا یاری دهی
تا بیابم پیش پای خود رهی
ازتو نومیدی ندیده این دلم
تا به ارامی رسیده این دلم
چون توئی حامی من در باورم
همرهم باش ای یگانه یاورم
___5 آذرماه 1382 از فرزانه شیدا ____ 

 

 ●●●

 ___   از آرزو  ___
بصد آرزو زندگی باختم
به رنج وغم وغصه ها ساختم
ندانسته رفتم ره مرگ خویش
خودم را به غمها در انداختم

به عشق شدم واله ای دربدر
با آوراه گی دائما در سفر
به بیماری وتب همیشه روان
نیازم به بستر زسوز جگر

یگانه دلم را به غم سوختم
غم زندگی در دل اندوختم
به شبها نشستم به کنجی غمین
به ظلمت چراغ ِ غم افروختم

نیاز دمی دیدن روی تو
رسیدن به سرمنزل وکوی تو
به آغوش خود جای دادن ترا
کشیدن به جان بوی گیسوی تو

بدیوانگی رهنمونم نمود
درِ بی کسی را برویم گشود
مرا ازهمه دور وبیگانه کرد
بدانسان که بامن بجز تو نبود

کنون ناله ام را ِکّه خواهد شنید
که بربادرفتم بصدها امید
دگر دیدگانم بجز سیل اشک
براین چهره ام چیز دیگر ندید

شده دل چو مخروبه ویران سرا
چو دادم زکف عاشقی چون ترا
مرا حسرتی مانده ودرد وسوز
زسوزم قراری نمانده مرا

دل از عاشقی کی توانم بُرید
که دل جزتو عشقی درونش ندید
فقط نام تو بوده در قلب من
که فریاد دل شد چو نامت شنید

تواند مگر بگذرد از تو باز
چو دل برتو دارد امیدونیاز
مرا عشق تو چون نفس های دل
تو با بودنت بودنم را بساز
___هشتم آذرماه 1362 - از: « فرزانه شیدا» ___

 ●●● 

● من نیـازم ...یک نیـاز 
من نیـازم ... یک نیـاز
گرم و ســوزان .... پُرلهــیب
آتـش عــشق سـت اندر ســینه ام
راه قلبم ‌، راه عشق است وامید
گـرچه می سوزم سراپا در شــرار...
در محبت چاره میجویم که باز
نور شمع زندگی روشن شود
در پیش راه
من نـیازم یک نیـاز
سینه ام از عشق میسوزد و باز
حاصل ،، بودن ،،
نمیدانم کـه چــیست
گـر نیـابم
،، معدن عشق ،، و امــید
من نیــازم یک نیــاز
شعله ای در ســوز و ســاز
عشق عالـم در دل و در ســینه ام
میـروم ره را و گه پرمی کشم
در بهشت آبی آن آسمان
میـروم بااینکه میدانم کـه باز
درنهـایت میـرسم بر عــشق او
برخــدای جـاودان عاشـــقی
من نیــازم یک ‌نیــاز‌
ـــــــ ف . شیدا/دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴ــــــــ

 ●●● 

  

پایان بخش دوم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد