کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

●اشعار فرزانه شیدا در کتاب بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ (۱۲)

اشعار فرزانه شیدا   

 

کتاب بعد سوم آرمان نامه

در کتاب  بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ    

بخش دوازده  (۱۲)●

__۱● ____ غروب غم ______
در غروب هزار اندیشه وخیال
اگر درب خانه ی مرا بانک زدی
تنهائیم را نخواهی دید ونه غروبین غمگینم را
مرا بسیار خندان دیده اند , میهمانان من!
اما غروب را چون غروب , دلگیرم
ونمیخواهم اینگونه ببینی مرا...
نگاه غمگین غروبینم را , تنها « آشنا»
اشکهای من است
که دلتنگی ام را آرام میدهد...
تو اما هرگز
نگاهم را غمگین نخواهی دید ...چون بگشایم
درب خانه را... بروی نگاه تو!
...لبخند من به پیشواز تو خواهد شتافت...انگاه که
گشوده گردد ,درب خانه ام, درغروب هنگام غم.
مرا همیشه شادان دیده اند, یاران من
مرا همیشه خندان دیده اند دوستان من
21/ مردادماه /1382
2003 جوئن - اسلو /نروژ
_____فرزانه شیدا_____ 

 ●

_۲● ___ آینـه... _____
آینـه...
اینگونه غمگین
دیده بر چشمم مدوز
من کجا گفتم
که یک عاقل
و یا فرزانه ام ؟!
گرچه میسوز د دلم
همواره در « شیدا شدن »
من هنوزم
یک دل دیوانه ی دیوانه ام !!!
با من ازدنیا مگو
قید جهان را ,زد دلم
قلب غمگین مانده جا
و دفتر و پیمانه ام
گوشه ی تنهائیم خوش باد
و یاد و خاطره
بعدازاین
بازندگانی هم دگرِ،
بیگانه ام
روح مادر آسمان گشته رها
.. بی قید و بند
باغ عشقی گر ببینی
من در آن پروانه ام
گربه خلوت سر کشیدی
در پی ِ « شیدا دلی»
شعله ی سوزانِ شمعِ روشنِ
آن خانه ام
من نمیگویم چه بودم
یا چه سان خواهم شدن
خواهد آمد  روزگاری
بشنوی افسانه ام
___ فرزانه شیدا___ 

 ●

__۳● ___ طفلی تو_____
وقتی مجـبور بشـی
راهــتو بگــیری
بری وتـٌو خـلوتت
آروم بمــیــری
مـــثه پروانه بشــی
تو پیله ی غم
نــتونی پر بــکشی
تـو ی اســـیری
بدونــی که زندگــیت
راهی درازه
مـثه گـهگشـون بشی
تُّـو راه شـیری
بـدونی که زندگـیت
آخـر ِ خـطــه
توی غــصه پادشــا
تــو غـم وزیری
بــدونی به عاشــقی راهی نداری
بدونی تـو باخـتـنا و« تـو» بی نظیری
دیگه رفــتن وواسـه تو
چه مــعنی داره؟
بسـکه واز رفــتنٍ بیهوده
تو ســیری
تا بیـاد « زنـدگی » معـنائی بگـیره
دیگه سـودی نداره ؛ چون دیگه پـیری!
طـفلی تو ! چه ساده این عمرتو
باخـتی
فکر میکردی که یه پا
خـودت مّـدیری!
طـفلی تو !که پای
عاشــقی نشســتی
گرچـه تُوکشــور عاشــقی
سفــیری!
اما دیدی ,که چه آسون،
همه ی قلبتُو باختی
ثروتت محبـتت بود
ولی آخـرش فـقیری
گرچه راحتی ندیدی
طـفلی تو!چه ساده باختی
همه ی راههارو رفتی
روز وشـب ,سختی کشیدی
اما آخرنمـیدونم
واسه چی تو
زنده هــستی
تو که از عالم وآدم
همـه جور ,رنجی رو دیدی!
نمیخوای یه بار بپرسی:
تا کجا,صـبر وتحـمل؟!
بگـو یکبار
صاف وساده :"تو آخه کجارسیدی"؟
بودنــت فقط بهونه س
که بگی زندگی کردی
اماامـروز, تو میدونی ؛
دیگه بدجوری بُریدی
دیگه حوصــله نداری
؛ بگی زندگی قشنگه
یابگی:« در شب تارت» ,
باز میاد  

« روز سـپیدی»!!!!
____ ف.شیدا/ یکشنبه 14 تیر 1388____
  

 

___۴● _ در گذار زندگی _____
یک سبد خیال یک دوجین آرزو
صد گرمی امیـد
قلبی باندازه مشت دستهای تو
طپش هائی در هر ثانیـه
و سـالهای زندگـی
با چند آلبوم خاطره
چند دوست ماندنی
بسیار دوستان رفتـه
و نام تو فراموش کـرده 
چندین کتاب در کتابخانه ی خاک خورده
دفتر و دفاتری از آنچه گذشت 
با نام خاطرات من!
یا شاید چند دفتر شعر و نثر
اگر شاعر بوده ای...
یک جاده با راهها و بیراهه های بسیار
هزار اتنخاب در خیابانها و کوچه ها ی شهر
برای رسیدن بآنجا که می باید
... رفت و رسید...!
تصمیمی گاه درست گاه نادرست
گاه در شوق رسیدنی دوان دوان
گاه خسته از دویدن سلا نه سلانه
دیدن چهر ه های آشنا و غریب
روی گرداندن دوستی 
که روزی درب خانه ترا ول نمیکرد
و امروز نمی خواست 
نگاهش بر نگاهت بیافتد!
رنجشی در دل تو ,رنجشی در دل او
آنگاه که روبروی هم در آمدید
بی هیچ نقشه قبلی
...و زندگی ست این!..
و بهتر آنکه ز آغاز
بی خبر باشیم پایان را
همان بهّ که خدا بداند انتها را
از اضطراب نگرانی  آشفتگی ها 
بگذار دل بحال خود باشد
بگذار فردا خود بیاید 
هر آنگونه کّه خود میخواهد
بگذار حتی اندیشه ی آنچه آزارت میدهد
« ترسی »که از شکست
طپشهای قلب را
شب و روز دو چندان میکند
و نشستن آسوده را ناممکن
ز بافتهای درونی بدن
سلولها و اتم های وجود
... دور بماند!
عـاقلانه نیست 
اینگونه با خویش 
به سر بردن   
خود خوردن 
و در
«اضطـراب ثانیه ها »
لحظه لحـه آب شدن
در ذهن خویش سخن گفتن و
امکان و نا ممکن را
زیـرو رو کـردن
برای حدس :
« چه خواهد شـد؟»
...یکروز با
یک سبـد خیـال  
با یک دوجیـن آرزو
صد گرم امیــد نیز
کفایت نمی کند
 ایستادن را
قدرت راه رفتن را
 ...روز دیگر
هرچه سبد داشته ای
 ...خالی ست 
و یک آرزو با
ذره ای امیـد
با تمامیت
نور خورشید نیز
لحظه ای فردایت را
روشن نمی کند
یکروز قلبی
باندازه مشت دست تو
اعتصاب خواهد کرد
و فریاد خـواهـد کشید: 
دیگر بس است مرا
دیگر بس
و دل خواهد گفت  :
دیگر نمی خــواهم
در« اضطراب »سینه ی تو
خودرا به سینه کوفته
خون راکه مایه حیات  توست
در سینه تو راه برده
سم آشفتـگی های ترا
به گلبولهای سفید
حمایت دهنده ات
باز رسانم 
که او نیز
در بیقراری های تو
مغلوب گردیده است
و آخر چه سود
اینهمه آشفته زیستن ؟!
بگذار فردا
برای فردا باشد
بگذار خدا
بخواهد فردا 
شادی توباشد 
و رضـای او
, رضای تو 
و بگذار
به حال خود باشم! 
خدا نیز ترا
نخواهد بخشید 
که باو
اعتـماد نکرده 
به او واگذاری
, فردایت را
وآشفته زیسـته ای 
در " چه کنم های
زندگی " !
عمر خود کوتاه مکن
در «اضطراب ِ» فردا
مبادا
فردائی را نبینی
در دست اوست هر چه هست
بگذار
در دستهای اوبماند... 
آن سبد خیال با یکی
دو آرزو,مشتـی امید 
ترا بس ,
که امروز را
سر کنی 
در آرامشـی .
___ فرزانه شیدا____ 

 
_ ۵●  __ «هراسی نیست  » ____
مرا تا دل سپردن های یک عاشق
ببر با خود
و بگذارم ...وبگذارم,
که سر برسینه ات
یکدم بیآسایم
وبا قلبم بگو
 از اوج پرواز ی بسوی عشق
که هرگز دل نمی ترسد
 بگیرد اوج پروازی
مرا از عاشقی
هرگز هراسی نیست
مرا ترس از دم
تقدیر غمگینی ست
که قلب آسمانش را
نیابم همچو روح آبی ام
بی تکه های ابر غمناکی
و تنهائی بخواند
قصه ی شب را
 بگوش قلب غمگینم
مرا ترس از شب
غمگین تنهائیست
که در آن سوسوی صدها ستاره
 میدرخشددرکنارماه
ولی حتی
یکی ازاینهمه کوکب
برای بخت
غمگین دل من نیست
مرا با خود ببر
تا آسمان آبی عشقی
که در آن
قصه ی پروازهای عاشقی ها را
هراس یک قفس یا
تیر دشمن نیست
مرا با خود ببر
در فصل کوچ مرغک پرواز
که راهش گرچه طولانی
ولی پرواز بالش را
 نهایت نیست
مگر تا مقصد
آن لانه ی عشقی
که هرگز قلب او را
بی سبب نشکست
به کنج بودنی آرام
مرا در بیکران عشق خود
 آنگونه راهی کن
که پروازم
فقط تا لانه ی عشق تو
پروازیست
پر از شوق رسیدنهای دل
در مرز شور واشتیاق
 با تو بودن ها
دلم لبریز عشقی
غرق غوغاهاست
هراس من
ولی عشق وتمنانیست
هراسم بی تو ماندن
در غروب
کوچ پروازی است
مبادابی تو پر گیرم
به ناچاری
به اوج بیکسی های دلی غمگین ,
به تنهائی
مرا از عاشقی,
 هرگز هراسی نیست
که دل خود
بیکران عشق ورویاهاست
و بگذارم
و بگذارم
که دراوج همان پرواز
به پیوندی دگر
در تودرآمیزم
به وقت دل سپردن ها
وگر مرغ دلم سررا
فرو برده ست
به زیر پال پروازش
به غمگینی
ز آنرو نیست
که میترسد بگیرد
اوج پروازی
مرا از عاشقی
هرگز هراسی نیست
که پروازم
پراز بال سپید مرغهای
راهی کوچ است
برای پر زدن
در آبی
 پرواز عشقی جاودان
آندم
 ,که هم پرواز
بال پر زدنهایم
تو باشی تو.
18/بهمن ماه 1385
____فرزانه شیدا___ 

   

 ۶●   

______ غافل ز خویش ________
کسی که دلی را, شکسته,خوار میدارد
نگاه خسته دلی را,به گریه ,زار میدارد
کسی که راه محبت ,نمی شناسد باز
اسیرِ پستیِ دل مانده,بی خبر زین« راز »

که دل شکستن عالم, نه ذاّت انسانی ست
مُریدِ پَستِ جفا بودنی, زنادانی ست !
کسی که غافل از خود وبی خبر زیاد خداست
چه ساده برده زخاطر که زندگی فانی ست

هرآنکه که به دنیا, ستم, روادارد
به نقش حقارت « خودی » جدادارد
کسی که به پنداراو, همه خوارند
عداّوتی به حقارت ,به آن خدا دارد

سرشت خشم وعداوت ز"ذات حیوان" است
ندیده نقش وجودش که روح حرمان است
ز دونی وپستی ,به خود نمی بیند
که او به نقش حقارت «خود» ازاسیران است
____سروده ی : فرزانه شیدا_______

  ۷●  

___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ   سینه ,بارانی ,
ولی آتش  بدل
میکشم  خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه 
گرچه  میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ  تو
گر که سوزان
 ،آب داغی  گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این  سوختن
، این آب کردن های  دل
همچنان  یک عاشقم
 ،آن  عاشقِ  حیرا نِ  تو
گرچه هردم
 شعله ای  دیگر
زنم بر شمع  دل
گر به  نزد هرکسی
 از اشک دل گشتم  خجل
گر  ندیدم ,بعد  تو
 شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
 ، بی تو با خود چُون کنم؟!
با  چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
 پرهیز داد
گفته  میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب  پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ  تو
عاشق  دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!! 
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386 
___ فرزانه شــیدا ___
 ۸ ● 
  

ـــــــــ بخوان یک فاتحه برما*ــــــــــ

نـگاه گـرم و زیـبایـش د
وچـشم مـست  گیرایش
مـراازخود برون رانـد
بـسوی عــشق اوخوانـد
گهی غـمگین نظر دوزد
به  قلبم آتـش افروزد
نگاهـش قصه هادارد
زآن  صدها سـخن بارد
«درآن لبخند رویـائی
به شوخی گه به « شیدائی
کلامی مـیشود تـرار
کلامی مانده دراسـرار
گهی برمن شود خـیره
شود بر قلب من چـیره
ولی قلبم به خودداری 
ندارد با دلـش  کاری
بدل گویم مکن یادش
مزن درسینه  فریادش
زهرعـشقی هراسانم 
زهریاری  گریزانم
کنون هم گرکمی شادم
بوّد زآنروزکه آزادم
ندارم گـریه وزاری 
به عـشقی درگرفتاری
به خلوت شاد وخشنودم
که تنهاباخودم بودم
به خلوت گوشه ای دارم
درآن  تنهائیم یارم
ولی آن دیده ی گویا
پریشان میکند مارا
رهی جسته به پندارم 
درون خواب وبیدارم
تو گوئی گشته خواهانم
که اورا بر دلم خوانم
نمیداند که غمگینم
هرعشقی چه بدبینم
زهرعـشقی هراسانم
زهر یاری گریزانم
نگاهش با همه اینها
شده تصویر قلب ما
رهی داردبه رویایم
به روزوصبح شبهایم
شده درذهن من جاری
دراین دنیای تکراری
عجب ازچشم جادویش
نگاهش خنده اش رویش
دل ما راچه شیدا کرد
خودش رادردلم جا کرد
من این "فـرزانه"ی عاقل
چگونه بوده ام غافل؟؟!!
کنون با خودشوم صادق
شدم« شیدا» شدم عاشـق
چه سان گویم که« فرزانه »
شده یک قلبِ دیوانه
دگردل را نـواهم دید
که اوازشاخه ماراچید؟!
کنون دیگر گرفتارم
اسـارت میشود کارم
منی که دل,زکف دادم
چه سان گویم که,آزادم؟
من آن"فرزانه ی شیدا"
شدم عـاشق خداوندا!!
بخوان یک فاتحه برما
که شداین قب ما«شیدا»
که شداین قلب ما« شیدا»
 1362 - سوم اردیبهشت
ایران- تهران
فـرزانه شــیدا

  ۹●  

  ●خاموش خواهم بود ●
لب فرو بندم, ازاین پس
در برِ دلدار خویش
بعداز این از دل نگویم
در حضور یار خویش
دل بسوزم در سکوت وُ
سینه سوزم درخـفا
لحظه ای بااو نگویم
از دلِ بیمار خویش
همچو برگی در خـزان
افتادم, ز چـشمان او
او که چیده قلب ما
 از شاخه ی ‌گلزار خویش!!
بعد از این دیگر پناهم
سینه ی دلـدار نیست
در پناه آن خدا
خواهم مدّد برکار خویش
سینه میسوزم چو شمعی
‌اشک میریزم خموش
در سکوتی جاودان
گِریم به حال زارخویش
در پریشان سینه دارم
ناله ها با سوز آه
لب فرو بندم ، نگویم
بعدازاین گفتارخویش
در پریشان حالیم
درخلوتی ریزم سرشـک
سـربکوبم در خفا
بر سینه ی ‌دیوار خویش
در شـب افسردگی
آزرده قلب و بیقرار
خلوتی دارم به اشک وُ
دیده ی ‌بیدار خویش
کو کسی تا بر اجل
از من رسانداین پیام
کِای اجل! بر تودهم
این جان بی مقدار خویش
بیش ازاین صبرو قراری را
ندارم کن شتاب!!!
تا ندادم جان بدست
غصه ی  خونخوارخویش
ناامیدم، بسکه عمرم
در سیاهی ها گذشت
بسکه کردم زندگی
با غصه ی ‌بسیارخویش
بسکه دیدم جوریار
وقهر وبی مهری او
بسکه پیچیدمبخود
در خلوت پندارخویش
بسکه عمری زندگی
این سینه رادرهم شکست
بسکه افتادم ز پا
در صحنه ی  پیکار خویش
بسکه دیدم غصه را
در کنج قلب وخانه ام
بسکه جنگیدم به غم
در بازی تکرارخویش
بسکه صدها چاره کردم
چاره ای هرگز نشد
بر یکی ازآنهمه
صد مشکل دشوارخویش
بسکه رفتم سوی  یارم
با هزاران آرزو
تا بسوزاند مرا
در آتشِ آزارِ خویش
بعدازاین از بی کسی
بر دفترم,آرم پناه
تا فروریزم غمم را
درتن اشعار خویش
۱۳۶۵/۱۲/۱۰¤ یکشنبه
●فــرزانه شــیدا●

۱۰●  

___ شمع دل ___:
روزو شب طی میشود ،
این دیدگان مانده به راه
روزگارم در دمِ دلواپسی
, تارو سیاه
آسمانِ سینه ,بارانی ,
ولی آتش بدل
میکشم خود را،
دراین دنیا
ولی زار و تباه
گرچه میسوزم
, چو شمعی
در میان عشقِ تو
گر که سوزان
،آب داغی گشته دل
، سوزان ِتو
لیکن از این سوختن
، این آب کردن های دل
همچنان یک عاشقم
،آن عاشقِ حیرا نِ تو
گرچه هردم
شعله ای دیگر
زنم بر شمع دل
گر به نزد هرکسی
از اشک دل گشتم خجل
گر ندیدم ,بعد تو
شادی دنیا رادمّی
بازهم وامانده پایم
مانده اندر لای و گِل
بازهم درمانده, ماندم
، بی تو با خود چُون کنم؟!
با چه تدبیر ی
,ز دل, عشق ترابیرون کنم
لیکن این دل، درمیان ِآتشی،
آخرمرا
پرهیز داد
گفته میمرداگر
اندوهِ او,افزون کنم!!!
زین سبب پا میکشم
,افسرده دل,در روزگار
میشوم در عشقِ تو
عاشق دلی , مجنون و خوار
بازهم, دل ازتو میگوید
، به تو, دلبسته است!!!
وای ازاین, « شیدا دلم»
, زین سرنوشت ِ نابکار!!!
یکشنبه 23 دی ماه سال 1386
___ فرزانه شــیدا ___ 

ادامه مطلب ...