کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا Farzaneh Sheida-ف.شیدا

کتابهای اینترنتی فرزانه شیدا- ف.شیدا

●اشعار فرزانه شیدا دربُعدسوم آرمان نامه اُرد بزرگ بخش(۱۱)

کتاب بعد سوم آرمان نامه  

 

 اشعار فرزانه شیدا   

درکتاب بُعد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ  ●

 بخش یازدهم(11) 

 ۱●

______ بیــا امــشب _____
بیاامـشب مرا,از غـم رهـا کن
طبیبم باش و دردم را شــفا کن
بیا بابوسـه ای گرم وتوانبخش
تـب سـوزان ِعـشقم را دوا کن
بیـااز هـجر تو بیـمارم امـشب
مرا ازدرد جــانسـوزم رهـا کن
بیـا حتی اگـر، نآئی بـدرمان
بیـا پــس باغــمم ودرد صفا کن
بیـا با نغـمه ی این اشکِ رقصان
بـرقــص وُبـر دل زارم جـفاکن
بیا جانم بگیر و درد بُستان
ولی تـا زنده ام ، بـرمـن وفا کن
بیا یاری کن و دل را مَرنجان
مرا زین درد جانسوزم جدا کن
___۱۳۶۰/۹/۱۷ آذرماه .ف.شیدا
___ 

۲ ●

__ دل نغمه ها __*
در پیش ِچشم ِدلم,شمع ِ«هستیم »
همواره میچکید قطره به قطره
به پای درد خون میشدم
به نگاهیکه غم کشید
در روزگار صدایِ دلانِ سرد
درنغمه های دلم آب میشدم
دربی صدائی ِقلبِ شکسته ام
با دل به سخن آمدم
...ولی...دل خیره بود
براین پای بسته ام

« باران » شدم به
تمامیِ
« بودنم»
رویای آبی و سبزم
فرو به ابر
پنهان گریست
به صحرای غصه ها
در راه های سکوتم
به پای صبر

روزِ« صدا »بدورنم
فغان کشید
روزی که دل
زصبوری گذشته بود
انگار پای دلم
دررسیدنی
آخر دَری
به خانه ی طغیان من
گشود.
___ فرزانه شیدا/ 1388 ____ 

۳ ● 

__ بتو نامه مینویسم ‌....  __
بتو نامه مینویسم ، ازهمه حرف نگفته
ازتموم لحظه هائی ، که دل جدائی گفته
بتو نامه مینویسم ، با یه بغض غم نشسته
با حریر آبی اشک ، با دلی که بد شکسته
بتو نامه مینویسم ، که بگم  یدنیااشکم
پای عاشقی همیشه دلی گریون سرشکم
بتو نامه مینویسم که دیگه خم شده پشتم
اما اشکامو واسه تو، پای هر شعری نوشتم
بتو نامه مینویسم ؛ که بدونی بیقرارم
توی زندگی وبودن ،چیزی جز تو کم ندارم
بتو نامه مینویسم که منو دوسم نداشتی
رفتی و رو قلب زارم ، داغ عشقتو گذاشتی
بتو نامه مینویسم ، که بیاد من نموندی
توی خاکستر غمها ،هیزم دلو سوزوندی
بتو نامه مینویسم ، که منو تنها گذاشتی
رفتی وُواسه دل من ، حتی فردائی نزاشتی
بتو نامه مینویسم ، که بدونِ تو هلاکم
اگه اینجوری بمونه، ‌بادلم به زیر خاکم
بتو نامه مینویسم که زدل صبوری رفته
منکه صادقانه گفتم واسه من جدائی سخته!
بتو نامه مینویسم ، تا بگم نرفته برگرد!
که دلم نمونه تنها ، غمزده با اینهمه درد
بتو نامه مینویسم که اگه راهت جدا شد
اما بی تو تا همیشه ، روزگار من سیا شد
بتو نامه مینویسم ، که دل از توگرچه دوره
اما از درد جدائی، بی تو پاهام لب گوره
بتو نامه مینویسم : که دوست دارم همیشه
گرچه زندگی واسه من ، بی تو زندگی نمیشه
بتو نامه مینویسم چون میدونم دیگه رفتی!
با نیومدن سراغم ! همه حرفاتو گفتی
گرچه بی توروزگارم مثه شبهام سوت وکوره
اما قلبت اگه شاده ! باشه اینجوری قبوله
بتو نامه مینویسم : پس بگم خدا به همرات
مرگ من شاید بمونه ، توی خاطرات فردات
بتو نامه مینویسم با یه عشقی توُ دعاهام
ای خدا باشی کنارش‌گرچه من همیشه تنهام.
____ *جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷/ ف. شیدا____ * 

  

 _________هرگز_______
هرگز اما زندگی بامن وفاداری نکرد
دردورنجم دید ویکدم با دلم یاری نکرد
در شب تنهائیم جز شمع غمداری نبود
با سرشک دیده ام جز او کسی زاری نکرد
یکّه یاری با دل افسرده ام یکرو نبود
دردرون بامن بجر یک دشمن بدخو نبود
ساده دل بودم که مردم را چو خود پنداشتم
در جهانِ پُر ستم , یک آدم نیکو نبود!
بخت هم باقلب غمگینم سر یاری نداشت
جز هرآن بزر غمی در قلب غمگینم نکاشت
بهر آزارم بهر کاری توسل جُست وکرد
عاقبت در سینه ام باغی ز نومیدی گذاشت.
دیده ام از نامردمی های جهانی خیره شد
روح پاکم ازغم نامردمی ها , تیره شد
درامید دیدن یک قلب پاک وبی ریا
هر چه گشتم... ناامیدی ها به قلبم چیره شد .
دیده ام از بهر دل حتی نباشد یک امید
باید از این مردم بدخو حذر کرد وبرُید!
دل بدین دنیای فانی هم نمی باید سُپرد
بّه که رفت وگوشه ای در کنج تنهائی گزُید
بهتر آن دیدم که گیرم گوشه ای در انزوا
دل ز این بیهوده های بی ثمر سازم جدا
علتی یابم برای «بودن » و«زاده» شدن
تا بدانم « آدمی » را ااز چه میسازد خدا؟!
دیدم این «بودن» , نبوده آنچنان هم بی ثمر
از برای عاشقی روح ودلی دارد بشر
گرکه دنیا را به طعم واقعی انسان چشد
خود همی داند چه طعمی میدهد « طعم شکر».
«آدمی » , «خود» زندگانی را به نابودی کشید
از جهان « راستی» تا سوی بدخواهی رسید
حیله وتزویر را بر پایه ی هستی نهاد
نام ننگی بر سر «دنیای انسانی» گزید
«آدمی », دنیا تبّه کرد وغم «فردا» نداشت
دردل او « دیگری» هرگز خدایا جا نداشت!
« نسل انسان» میر.ود تا جان دهد در روزگار
«هیچکس بر هیچکس » لطفی در این دنیا نداشت.
«آدمی » از پستی خود تا به نامردی رسید
دل فنا کرد وبه کنج حسرت وسردی رسید
در ره رفتن بسی از«آدمی» , دلها که سوخت
چونکه بر زّر, آن » دلِ انسانی » خود را فروخت
« آدمی» در راه رفتن, روح خود آلوده کرد
« آدمی» صد وصله از رنگ وریا بر سینه دوخت
« آدمی» روباه جنگل را نموده روسفید
اوز رویاهای « بودن » تا به کابوسی رسید
« آدمی» ایکاش , نام « آدمی» را می کشید
همچو یک « آدم» دراین دنیای زیبا باامید
 6 ششم آبان 1360 چهارشنبه  

 ــــــــ ایران .تهران- فرزانه شیداــــــ

5 ●

ـــــــــــ او بود ....ــــــــــ

او بود در تمامی وجودم
او که ساحل نجاتم بود
وپناه ره گم کرده گی هایم
در کویر تنهائی
او بود که مرا شناخت
به خنده هایم گریه هایم
با اندوه ها و شب زنده داری هایم
...هم اوبود که دستم گرفت
تا تنهائیم را با او سرکنم
و اشکهایم را با او روان
دردهایم با او بگویم
و در پناه مهرش آرام بگیرم
چون قوئی در آرامش دریا ...
درکنارم بود
همیشه در همه وقت درهمه جا
چه آنگاه که صدایش میکردم
چه آن زمان که از فرط غم ...
به هیچ نمی اندیشیدم
با تمامی افکارم
حتی به او
اما هرگز تنهایم نمی گذاشت
هرگز بر غمم رضا نبود
زمهر او آموختم
مهربانی را شکیب را
بخشنده گی و داد رسی را
چون همیشگی او
یاوری تنها دلان را
تا شاید راه رستگاریم باشد
ذره ای چو او بودن
بر امیدی که بر او بسته ام
عشقی که براو نهاده ام
و او یــزدانــم بود
خداوندء عشق و محبت .
ـــــــــ فرزانه شیدا - ۱۳۸۴ ــــــــ

ـــــــــــ « نابودی »ـــــــــــ:
فریاد میکشم
بر درد ورنج عمیقی که...
زمین را ...
به دود میکشد, به آتش
به نابودی
در دستهای نامروّت انسانی
که اتم را بمب میکند
لیزر را ,فاجع ی قرن
ونابودی, شکل میگیرد
در نقش
اندیشه های خصمانه ی انسانی
که انهدام زمین را
انتظار میکشد
« انسانها»...این بنی آدم
اشرف مخلوقات خدا
دستهای رنگین
به خون خویش را

بالا میبردوفریادمیزند:
من انسانم !!!... دریغ...
... وانسانیت جان میبازد در دستهای خشم
در عقلهای خون آشام
در روح های بربادرفته قرن
که « آدمی» را تا مرز بی نهایت پستی
خوار میکند
وخداوند قطره قطره اشکهایش
در سرمای زمین قندیل می بندد
وروح خورشیدش سوراخ میشود
در« اُوزون »هوائی که آدمی
بر زمین او بخشید
نابود میشویم درسکوت
وقتی که هیچکس را
ندای آزادی نیست
نه بیشتر از سخن
نه بیش ازحرف
وبرباد خواهیم رفت
در انهدام زمین,
بدست انسانیِ خویش
افسوس...
دنیا بی انسان
شاید امن تر بود
که عقل انسانی ...
درخمره نادانی مست میشود
وشراب خون در جام دلها
گرمی سوزان درد را
به سینه می بخشد
نابود میشویم ...وقتی
...
05.01.2010/اسلو _نروژ
● دوشنبه 14 دی 1388 ف.شیدا ●
7 ●

 ـــــــــــ بداهه ی درد ــــــــــــــ

میدویم
وقتی که پاهای ایستادگیمان
بر خط های مرزی
ثابت مانده است
میدویم وقتی
که رویای رسیدن را
بدوش میکشیم
در جاده های
بی انتهای بی سرنوشت
میدویم
وقتی که میدانیم
درپایان نیز
چون آغازنه خط
شروعی بود
ونه خط پایانی
میدویم... در هراسِ
هزارباره زندگی
که در دویدن ها
تنها«خود» را
رهااحساس کنیم
آنگاه که اندیشه را
در روی تپه ای
به صلیب میشکند و
عشق را به دار می آویزند
و«بودن » را
به انجماد لحظه های
عشق میشکنند
وامید را....
درحرارت آتش نادانی
آب میکنند!
...و...
ومیمیریم بی آنکه
زنده بوده باشیم
آری زنده بوده ایم
درجسم مردگانی
که درَمثل, زنده بود و
در زندگی وزندگانی
...بی اثر...
« بودن»راچه سود
در بی تفاوتی ها!!! 

...آه ....«دریغ»!
05.01.2010
سه شنبه 15دیماه 1388
ــــــــــ  ف.شیدا ــــــــــ

۸●

______ طوفان ______
در تلاطم دریای اندیشه ودل
وقتی که بادبان اندوه
پاره ودریده شده
در آه های عمیق دل
.... ترا در...
اوج تلاطم اندیشه های درد
رها میکند
وپاروی احساسات  

شکسته شده
در دست دوستی ها
رها شده در دریا...
دور ازتو...گم میشود
وقتی که
صخره ی اعتماد
میشکند
وگردباد نامردمی
طغیان میکند
وساحل امید
در دوردستهای خاطره
به فراموشی سپرده شده است
غریق باید شد ...
غریق
درتلاطم سهمگین دریائی
که چون دلت بود
وبه آشوب رسید....
آری ...تنها, به طوفان 

   نروژ /اسلو10.04.2010
دوشنبه 14 دی 1388  

 ــــــــــــــــــــ فرزانه شیدا ـــــــــــــــــــــ

۹●
افسوس که از قصه های دیروز
خاطره و حسرتی بیش
برجا نمانده است
کنون اما" دیروزها "
برای امروز قصه میگویند
وامروز, فریاد ما
" فردا " را به تکانی سخت
خواهد انداخت
آندم من کجای قصه خواهم بود
تو درکجا؟!
آنروز ایا هستی من
این فانی روزگار بشری را
باز زندگی میکند؟!
یا فرتوتی زمان ودل
باز درکنج متروک قصه های دیروز
آه می کشد
در تصویر دوباره ی خاطره ها
اما میدانم ..
فردا در تکانی سخت
خواهد لرزید...
آندم که قلبها
لرزش واقعی خویش
آغاز کنند
وزلزله احساسها
جهانی را در آشوب
بودن خویش
لرزان قلبهائی سازد
که ماهیت بودن خویش را
باز پس میخواهند
تا دوباره
اصالت خویش باز یابند
در فریادی
که به قدرت خواهد گفت:
من اشرف مخلوقاتم
مرزهایم ، مرزانسانیتی ست
که رسالت خویش را
آغاز نموده است
قانون من ,
مرزی جز انسانیت نمی شناسد
و بیراهه های مصوّبه
و تبصره ها
بیک کلام بیشتر ختم نمیگردد
:من انسانم .
*
●فرزانه شیدا● 

۱۰●

____¤« آدمی»¤_____
بر نام هستی خویش هزاران آرزوئی را رقم میزدم
آرزوهای دست یافتنی و نیافتنی
ودر حریم
ساکت نفس اندیشه ام....
آینه ی محبت را ,
غبار آلوده تر از پیش یافتم
« نَفس سرد آدمی با
« نفس سرداو
رویاهایم را نیز
مه آلوده می نمود
ومیدانستم تا خط آخر رفتن
از خط شروع هستی ام
هزار بیراهه ای
در امتداد گذر
از « آدمی»
دلشکسته ام خواهد نمود
فریاد در سینه
چون گردبادی
که راه نفس را می بست
بااندیشه هایم
درهم می آمیخت
انسان طعم تلخ یاس را
چگونه مزه مزه میکند
وقتی میداند « آدمی »
در کمین اوست
ونه دنیا ونه زندگی
«آدمی» در کمین اوست!
شنبه 12 دی 1388 -
دوم ژانویه ۲۰۱۰ اسلو -نروژ
سروده ی فرزانه شیدا

ادامه مطلب ...