●اشعار ف.شیدا●
در کتاب بعُد سوم آرمان نامه اُرد بزرگ●
ـــــــ بخش دهم(10) ــــــــ
۱●
۷ ●
___ آخر او قلب نداشت___
برق زیبای نگاهی آبی...
در نگاهش شادی
بر لبش خنده
همیشه جاری
و براین
چهره ی آرام وصبور...
رنگی از غصه وغم
پیدا نیست
واگر ماه بماه
...گوشه ای می افتاد
وکسی یاد نمیکرد
ز او روز و شبی
رنجشی نیز نداشت
همچنان خندان بود
همچنان آسوده!!!
آخر او قلب نداشت!
و زبازیچه شدن
شرم نداشت
و رها بود
ز آزرده شدن
شاید او میخندید
زآنکه خود
شادی یک کودک بود
شاید اومی خندید
زآنکه احساس نداشت
غبطه میخورد دلم
بر نگهش
و به آن لبخندی
که بر آن چهره ی شاد...
تا ابد جاری بود
وبه آن چهره...
که شادی میداد..
به دل وروح لطیف کودک...
با نگاهی براق
ـــــــــ دل بی درد و رها ـــــــــگر بود چنین قلبی از عقل جدا باشد
آنرا که بوّد روحی غافل نشود از غم
گر روح ندارد او نامش نبّود آدم
گر کودک و گر پیر یست گر مرد و یا یک زن
هر دل به مرام خود دارد غم این برزن
اورا که به غهمایش پیوسته فرو رفته
هر دم به خدای خود رنج وغم دل گفته
آری شب بیداری از یک دل غمدار است
از غصه بسی دلها غمدیده و بیدار است
اینگونه دلی هر شب دستی بدعا دارد
نجوای دلش هر شب رو سوی خدا دارد
ـــــــــ سروده ی : فرزانه شیدا ـــــــــ
۹●
____راز ____
گفتم بدل رازت بگو
اوگریه کرد ! بی گفتگو
گفتم دلا رازت چه شد؟
گفتا: به اشک من بجو .
___ ف.شیدا ___
۱۰●
____ دلشکسته ____
میدانم نشسته در گوشه ی اندوه, ...
سرگردانی! ...
میدانم در عبور لحظه های غمگینت
که به هزارباره زندگی را,
در مرور گذرهای تلخ وشیرین
به انتها برده ای ...
هنوز سرگردان نقش " هستی"
, "نقش آدمی "
از طلوع درباره روزگار درد،
دلگیری !
میدانم صداقت وسادگیت را
به یغما می برند,
هربار که , ترا در بازی فریب
می شکنند.
میدانم که هربار
در کنج هزار باره ی گریه هایت ,
باخود گفتی: بار آخرست
اینبارَ، شکستن بدست خلق !
وباز ....وبار
هربار دل سپردی به ذات وجود
تبرک یافته ی انسانی
که درتصور تو
لایق مهر بود ویاوری
....وهربار شکسته تر از پیش
باز آمدی ،وقتی که دریافتی
"وجودی" دیگر ،
تبرک انسانی ا را باور ندارد
" تا به باور ، "خود" بنشیند !...
تا باور کند که حضور و وجود
نه برای خرابی وویرانی ست ,
که برای ساختن های زندگیست
برای ساختن خود ودنیائی ...
نه دلی را
در قعر نامردی ونامردی
به ویرانی کشیدن !
نه پیمانی را که به لطف ،
که به مهر ،که به عشق
بااو بسته شد زیر پای
نادانی , بی مهری
ویا فریب له کردن و
روزگاری را بر تلخی روزگار
بر کام دلی زهر آگین کردن .!
میدانم دلشکسته ای
از اینکه هرباره وهزارباره
باور کردی آدمی " انسان" است
دریغ که این تنها ،
نامی ست بر او ! نه بیش!
دریغ "آدمی" در پوسته ی تن بشری
شیطان را فرمان میبرد نه خداوند را.
میدانم دلشکسته ای ...میدانم!
____ فرزانه شیدا ____